#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_13

واي كه چه قيامتي بود روزي كه طي مراسم نظامي جنازه ناصر را به بهشت زهرا آوردند . تشيع و تدفين باشكوه او ذره اي از غم جانكاهي كه ناغافل گريبانگير چند خانواده شده كم نمي كرد . كوچكترين ترديدي نداشتم كه مرگ ناصر لااقل دو مصيبت ديگر را در پي دارد ، مرگ مادر و مهين . با خودم مي گفتم شايد پدر زير بار غم از دست دادن پسرش كه به او مي باليد كمر راست نكند . به خودم هم در روزهاي سوم و هفتم زياد اميدوار نبودم . گويي يك مرتبه پير شده بودم و اميدي به ادامه زندگي نداشتم . روزهاي خوش ما به جهنمي بدل شده بود كه هر كس به نوبت در آتش آن مي سوخت . مهين مثل ديوانه ها شده بود ، چند بار قصد داشت خودش را از پنجره طبقه دوم خانه مان پرت كند . مي گفت بدون ناصر زندگي برايش مفهمومي ندارد . تنها چيزي كه او را از تصميمش باز مي داشت وجود نيماي هفت هشت ماهه بود .

بعد از يك هفته با حالتي ماتم زده و اندوهگين سركارم حاضر شدم . زندگي چنان برايم بي معني شده بود كه حوصله ادامه تحصيل نداشتم . دلداري همكاران و دوستان تا اندازه اي مرا آرام مي كرد اما وقتي به خانه بر مي گشتم و مادر و پدر و خواهرها بخصوص مهين را در ماتم و سوگواري مي ديدم داغم تازه مي شد . پدر مات زده شده بود ، سكوت و نگاه مبهوتش بيشتر ما را ناراحت مي كرد . مرگ ناصر باور نكردني نبود . هر روز كه مي گذشت بيشتر متوجه اين مصيبت دردناك مي شديم .

مهين براي چند روز به خانه مادرش رفت ولي طاقت نياورد و زود برگشت . مي گفت خانه اي كه بوي ناصر از در وديوارش به مشام مي رسد و پدر و مادر و برادر شوهرش نشانه هايي از او دارند تا حدودي دل دردمندش را تسكين مي دهد . تا مراسم چهلمين روز درگذشت ناصر پذيرفته بوديم كه چاره اي جز صبر نداريم . رفت و آمد بستگان و آشنايان تا آن روز ادامه داشت و همدردي آنها بي تأثير نبود . پدر حوصله رفتن به بازار را نداشت ، دست و دلش به كار نمي رفت . شبي نبود كه مهين تا دير وقت با صداي بلند گريه نكند . بعد از مراسم چهلم به مهين گفتم :

اگه همه مون خون گريه كنيم فايده نداره ، بايد حقيقت رو پذيرفت .

نگاهي به من انداخت و به نيما اشاره كرد . مي خواست چيزي بگويد ولي بغض در گلويش پيچيد و گريه امانش نداد . چند دقيقه او را به حال خود گذاشتم . بعد از اين كه كمي ارام شد ، همچنان كه با اندوه به چهره خندان نيما زل زده بود زير لب زمزممه كرد :

آشيان من بيچاره اگر سوخت چه باك

فكر ويران شدن خانه صياد كنيد

سپس با حالتي ناباورانه رو به من كرد و گفت :


romangram.com | @romangram_com