#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_14

- روز خداحافظي ناصر يادته ، بهت گفت اگه اتفاقي افتاد ، برا نيما پدر باش . باورت مي شد ، انگار به دلش افتاده بود هرگز بر نميگرده .

آن روز دوباره خانه ما قيامت سرا شد . مهين مويه مي كرد و حرف هايي به زبان مي آورد كه دل سنگ كباب مي شد . با گريه اين اشعار را مي خواند :

شهر ياران گشت ويران شهرياران را چه شد

سرنگون اين تخت غيرت تاجداران را چه شد

صحن ميدان وفا خالي شد از چوگان زنان

گوي عشق افتاد در ميدان سواران را چه شد

مهين صدها بيت شعر در حافظه داشت و به هر مناسبتي شعري از شاعري به زبان مي آورد . آن روز چنان با سوز و گداز اين اشعار را مي خواند كه دل آدم به درد مي آمد . حق هم داشت ، خيلي جوان بود و انتظار نمي رفت در سن بيست و سه چهار سالگي بيوه شود . خلاصه غم و غصه جانگدازش بر زندگي همه ما سايه انداخته بود و ما ديگر درد خود را فراموش كرده بوديم .

من هم حسابي از پا در آمده بودم . روزها با اكراه به اداره مي رفتم و درس دانشكده را آن طور كه بايد و مانند روزهاي نخست نمي فهميدم . شب كه به خانه بر مي گشتم زانوي غم در بغل مي گرفتم و با سؤال هاي بي جواب از روزگار گله مي كرديم .


romangram.com | @romangram_com