#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_15

طبق وصيت يا به عبارتي سفارش ناصر ، نيما را كه روز به روز بزرگتر و شيرين تر مي شد و رفته رفته اطرافيانش را مي شناخت همانند يك پدر در آغوش مي كشيدم و دلسوزي زياد از حد باعث شده بود بيش از يك عموي معمولي دوستش داشته باشم . مهين گاهي همراه نوش آفرين يا مادرش به خانه ميدان ونك مي رفت ولي هرگز شب را تنها آنجا نمي ماند ، يا پيش مادرش مي رفت يا به خانه مي آمد . شايد در هفته بيش از يك روز در خانه مادرش سر نمي كرد و بيشتر با ما بود . مادر خوشحال بود كه در كنار يادگار ناصر ، نيما ، كه تازه راه افتاده بود تا حدودي آرامش دارد .

اولين كلمه اي كه نيما به زبان آورد بابا بود . روزي كه به طرف من دويد و چند بار مرا بابا صدا زد ، چيزي نمانده بود دوباره شيون و زاري راه بيفتد .

مهين كم كم خودش را با زندگي بدون همسر وفق داده بود ، گاهي در اتاق طبقه دوم كه مادر براي او آماده كرده بود با خود خلوت مي كرد و با صدايي حزن انگيز نوحه مي خواند :

بي گل روي تو نم در چشم گريانم نماند

ديده چندان بر هم افشاندم كه مژگانم نماند

سينه چندان پر شد از افغان كه با چنديدن شكاف

تكمه اي را جا در آغوش گريبانم نماند

من كه عالم را نمكدان كردمي از بخت شور


romangram.com | @romangram_com