#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_16

يك تبسم وار در شور نمكدانم نماند

سالگرد مرگ ناصر فرا رسيد و در بهشت زهرا باز محشري به پا شد .

روي سنگ قبر ناصر اين ابيات كه به سفارش مهين حك شده بود ، دل هر سنگدلي را در غم فرو مي برد :

گل رنگ ما نداشت گذشتيم از سرش

مي بي تو خوش نبود همان دم گذاشتيم

در غم سفيد كرده كشيدي زير خاك

موي سياه را كه به ماتم گذاشتيم

آن روز نيما از كنار من جنب نمي خورد ، نگاهش به چشمان گريان مادرش بود و در عوالم كودكانه اش مرا هم مي پاييد . پدر و مادر در آن يك سال به اندازه چهل سال پير شده بودند و دو خواهرم رنگ به رخ نداشتند . بعد از يك سال هنوز باورمان نمي شد ناصر را از دست داده ايم . آن شب عده اي را دعوت كرده بوديم . بستگان ، آشنايان دور و نزديك و همسايه ها در خانه مان جمع شده بودند . هر كس به زعم خود و با اظهار نظري سعي مي كرد ما را از غم بيرون بياورد . يكي حرف از قسمت و بازي سرنوشت مي زد و ديگري معتقد بود چرا بايد جوانان ما را به جنگي بفرستند كه هيچ ارتباطي به ما ندارد و به دولت و رژيم ناسزا مي گفت .


romangram.com | @romangram_com