#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_17
هر چه بود ، گذشته بود . بعد از مراسم بزرگداشت يكمين سالگرد مرگ برادرم ، زن ها در گوش هم زمزمه مي كردند كه مهين جوان است و نمي تواند تا آخر عمر بيوه بماند اما مادر راضي نمي شد نيما زير دست ناپدري بزرگ شود . از طرفي ، امكان نداشت نيما را نزد خود نگه داريم و مانع رفتن مهين به خانه مادرش شويم . مهين تصميم نداشت شوهر كند و مي خواست تا آخر عمر با پسرش بماند . حقوق ناصر را مي گرفت و براي نيما پس انداز مي كرد . گاهي او و نيما را به گردش مي بردم تا شايد هوايي تازه كند و چند ساعتي از ماتم زدگي بيرون بيايد . بيشتر خواهر كوچكم نسرين را با خودمان مي برديم تا حرف و حديثي پيش نيايد . رفته رفته نگاه مادر به من طور ديگري شد ، پدر هم قصد داشت مطلبي را با من در ميان بگذارد . اما اين دست و آن دست مي كردند . شك نداشتم موضوع ازدواج من در بين است و دختري را برايم زير سر دارند اما به دليل مصيبتي كه ناخواسته سايه بر خانه ما افكنده بود از بيانش خودداري مي كنند . قبلاً گفتم كه مهين هفته اي يك روز به خانه مادرش مي رفت و گاهي هم به خانه خودش كه با هزار اميد و آرزو با برادرم زندگي كرده بود ، سر مي زد . شبي كه او در خانه ما نبود ، پدر و مادر با مقدمه چيني سعي كردند سر حرف را باز كنند . پدر علاوه بر غم از دست دادن ناصر ، براي مهين كه در جواني بيوه شده بود ابراز نگراني مي كرد . مادر معتقد بود مهين نمي تواند براي هميشه بيوه بماند و تا بر و رويي دارد بايد شوهر كند . پدر صحبت را به اينجا كشاند كه تا جايي كه ياد دارد و رسم بوده ، اگر مردي همسرش از دنيا مي رفت و خواهر زني داشت معمولاً با او ازدواج مي كرد تا دو خانواده از هم نپاشد . مادر ضرب المثل معروف را براي تأييد حرف پدر يادآور شد « مردي بايد از مرگ همسرش نگران باشد كه خواهر زن نداشته باشه . »
بالاخره پدر گفت :
- حالا چه عيب داره تو با مهين ازدواج كني ؟
انگار آسمان را روي سرم خراب كرده بودند . چشمانم سياهي رفت ، باور نمي كردم پدر چنين پيشنهادي به من بدهد . آب دهانم خشك شده بود ، سرم را پايين انداختم . مادر گفت :
- مهين زن چه كس و ناكسي بشه كه نيما رو تو سري خور بار نياره .
پدر دنباله حرف او را گرفت و گفت :
- خونه ناصر پشتوانه مهريه مهينه ، نيمام كه حقوق پدرش رو ميگيره ، هر كس با مهين ازدواج كنه به خاطر خونه و حقوقه . اگه زندگي اين دختر دوباره از هم بپاشه ، تا عمر دارم خودمو نمي بخشم .
من ساكت بودم و مرتب آب دهانم را پايين مي دادم . مادر گفت :
romangram.com | @romangram_com