#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_18

- چرا ساكتي ؟

با حيرت گفتم :

- آخه اين چه فكريه كه به سرتون افتاده ، نكنه قصد شوخي دارين . من مهين رو مثل خواهرم ميدونم ، مگه ميشه كسي با خواهرش ...

پدر نگذاشت جمله ام تمام شود ، با حالتي برآشفته گفت :

مگه نيما تو رو بابا صدا نميزنه ، مگه ناصر دم آخر بهت نگفت برا پسرش پدر باشي ، اگه زمين و زمان رو هم بگردي زن به خوبي و نجابت مهين پيدا نمي كني . اون بيست و چهار سال داره ، بالاخره بايد فداكاري كرد و نذاشت خونه يه غريبه پا بذاره .

مادر پي حرف او را گرفت و گفت :

- نون سفره خودمونو كه تو سفره مردم نميذاريم . انصاق نيس .

- نه نه ، هرگز ، من هيچ احساسي به زن برادرم ندارم . به هر كس كه دلش ميخواد شوهر كنه ، من نيما رو مثل پسر خودم بزرگ مي كنم .


romangram.com | @romangram_com