#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_19
- بدون مادر ، مگه ميشه . ميدونم مهين كسي رو ميخواد كه بوي ناصرو ميده .
با ناراحتي پرسيدم :
- خودش چيزي گفته ؟
- نه ، اما معلومه پسرم . گناه داره ، نذار بار ديگه آشيونه ش به هم بخوره .
- خودش بارها گفته تا عمر داره شوهر نميكنه .
- چي ميگي ، يوسف پسر داييش مادرش رو به ستوه آورده . قبل از اين كه مهين زن ناصر بشه اونو مي خواست .
من يوسف را مي شناختم ، آدم لاابالي و خوشگذراني بود . شبي نبود كه مست به خانه نيايد . اهل كافه و كاباره بود ، يقين داشتم مهين راضي نمي شود .
با پدر و مادر در اين باره خيلي صحبت كرديم ، نمي توانستم خواسته آنها را زير پا بگذارم . آن روز حتي به التماس افتاده بودند ، گفتند كم كم عادت مي كنم و بعدها احساسي كه الآن به او دارم عوض مي شود . معتقد بودند مهين مي تواند مرا خوشبخت كند ، همه كمالات را دارد ، فقط باكره نيست ، پسرش هم كه پسر برادرم هست و مرا پدر خودش مي داند .
romangram.com | @romangram_com