#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_20

آن شب برايم از شبي كه خبر مرگ ناصر را آوردند غم انگيز تر بود ، تا صبح بيدار ماندم . از يك طرف حق را به پدر و مادرم مي دام و از طرف ديگر احساسي به مهين نداشتم ، حتي در مخيله ام هم نمي گنجيد همسرم شود . روز بعد در محل كارم فكرم به حدي مغشوش بود و چنان حال پريشاني داشتم كه از ديد همكاران بخصوص فريدون پنهان نماند . خستگي و بي تابي پدر و مادر و نگراني همسر برادرم را بهانه كردم .

آن روز بعدازظهر امتحان داشتم ، نگاهم به ورقه امتحاني بود اما حواسم جاي ديگر ، هر چه فكر مي كردم كمتر به نتيجه مي رسيدم .

تصميم گرفته بودم با مهين گفتگو داشته باشم و تاجايي كه امكان دارد او را به اين طرف و آن طرف نبرم اما پدر و مادر حتي خواهر بزرگم ول كن نبودند . يوسف و يكي دو نفر ديگر هم كه به دليلي همسرشان را طلاق داده بودند سماجت مي كردند مهين را به چنگ آورند . نيما چنان علاقه اي به من داشت و من به قدري او را دوست داشتم كه نگار پسر خودم است . نگاه هاي درمانده مهين هم جگرم را مي سوزاند . صلاح ديدم با او حرف بزنم و بگويم مثل خواهرم دوستش دارم . چطور مي توانم بدون احساس جاي برادرم را بگيرم .

روزي كه با مهين و نيما به پارك رفتيم چه روز بدي بود ، نمي دانستم از كجا و چگونه شروع كنم . مهين هم تا حدودي متوجه اين موضوع شده بود .

نيما توي چمن بازي مي كرد و گاهي به سمت من مي دويد ، مرا بابا صدا مي زد و انتظار داشت دنبالش كنم . حوصله نداشتم . مهين ماتم زده روي نيمكت چوبي نشسته و دست هايش را به هم گره كرده بود . بالاخره دل به هم گره كرده بود . بالاخره دل به دريا زدم و بعد از مقدمه كوتاه درباره سرنوشت كه چه كسي فكر مي كرد روزي من بي برادر و او بي شوهر و نيما بي پدر شود ، گفتم :

- غير از صبر چاره اي نداريم .

مهين آهي كشيد و گفت :

- سعادت و خوشبختي در كنار ناصر و بين خونواده شما برام خواب و خيالي بيش نبود ، تا اومدم مزه زندگي رو بفهمم ...


romangram.com | @romangram_com