#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_21

يك مرتبه زد زير گريه . خيلي دلم سوخت . دلداري اش دادم و در يك آن بي اختيار گفتم :

- اگه هر چي پدر ومادر پيشنهاد كردم بپذيرم تو راضي ميشي ؟

- نميدونم ، نميدونم ، دلم مي خواست تا آخر عمر تنها باشم اما با علاقه اي كه نيما به تو داره و با توجه به اين كه اگه از خونواده شما دور بشم زندگي برام مشكل تر ميشه و به خاطر حرف مردم و نگاه مردا نه تنها راضيم با تو ازدواج كنم بلكه از خدا ميخوام . اما تو چرا بايد به خاطر من بسوزي ، چرا ؟ تو آدم مشكل پسندي هستي و هر دختري رو قبول نداشتي ، حالا بايد با زن برادرت ، يه زن بيوه ازدواج كني ، چرا ؟ از انصاف به دوره ، آنقدر ميدونم كه با اين تصميم گيري برام دلسوزي مي كني .

- اگه همسر كسي ديگه بشي ، سرنوشت نيما چي ميشه ؟ اگرم ازدواج نكني ، مشكله .

مهين كه از نگاهش و لحن حرف زدنش كاملاً پيدا بود غير از من به كس ديگه اي راضي نمي شود ، صحنه خداحافظي ناصر و سفارش او رد مورد نيما و موضوع خانه و زندگي و حقوقي را كه خودش و نيما دريافت مي كردند يادآور شد . خلاصه از حرف هايش چنين استنباط كردم هرگز راضي نيست دست از خانواده ما بردارد . از طرفي ، جوان بود و زندگي بدون شوهر برايش دشوار .

من به مهين علاقه داشتم ، به خاطر خوب بودنش ، سادگي اش و محبتش ، اما كوچكترين احساسي كه يك مرد مي تواند به زني داشته باشد كه قرار است همسرش شود نداشتم . از طرفي ، در مقابل برادرش كه نوه عموي پدر مي شد و او را پسر عمو صدا مي زديم تو رودربايستي مانده بودم .

چه روزهاي سختي بود ، از هر طرف در فشار بودم . مهين را كه با چشمان گريان مي ديدم ، دلم مي سوخت . گويي به خودم و خانواده ام لج كردم . بالاخره يك شب در ميان ناباوري خودم بله گفتم . آن شب شام را بيرون از خانه خورديم . مهين كمي روحيه اش بهتر شده بود ، مي گفت گرچه زني بيوه است اما به من وفادار مي ماند و آرامش مرا كه مهم ترين مسئله براي يك مرد است فراهم مي كند .

پدر ومادرم و خواهرم و حتي بستگان مهين خيلي خوشحال شدند ، خوشحاليي كه با غم و اندوه من توأم بود ؛ نه خريدي ، نه جشني و نه حرف و حديثي . دو روز بعد به محضر رفتيم و عقد كرديم . بعد هم به خانه اي رفتيم كه چند سال قبل با شادي و هلهله و بوق و ساز و آواز برادرم را با مهين دست به دست داده بوديم . شور و هيجان آن شب با شبي كه من و مهين دست به دست شديم قابل قياس نبود . قرار بود نيما يكي دو شب نزد مادربزرگش بماند اما او راضي نمي شد . من هم اصرار نداشتم خانه خلوت باشد . شبي كه پا به خانه بخت دوم مهين و اولين بخت خودم گذاشتيم ، پسري تقريباً دو ساله با ما بود كه مرا بابا صدا مي زد . چه شبي بود ، گويي از مراسم روضه خواني آمده بوديم ، هر دو دلگير و غمگين .


romangram.com | @romangram_com