#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_22
فقط نيما شاد بود و با زبان شيرين كودكانه اش مي گفت :
- بابا هر شب پيش من ميموني ؟
به احساس لطيف و سرشار از مهر و علاقه نيما غبطه مي خوردم . دلم مي خواست مهين هم حس زيبا و شورانگيز عشق را در من بر مي انگيخت ، اما اين طور نبود . چه مي توانستم بكنم ؟ نمي دانم چرا تن به ازدواج با كسي را دادم كه به او احساس زناشوئي نداشتم .
آن شب مثل دو خواهر برادر بوديم ، شب بعد سعي داشتيم نقش بازي كنيم . گاهي به تصوير قاب كرده برادرم كه البته مهين تصميم داشت آن را بردارد و من مانع شدم نگاه مي كرديم . مسخره بود . در دلم مي گفتم مگر مي شود آدم با زن برادرش ازدواج كند . متأسفانه اين اتفاق افتاده بود و من درگير ازدواجي ناخواسته شده بودم .
مهين مشغول شانه كردن موهاي بلندش بود كه تا پشت كمرش مي رسيد . ياد اشعار دلنشيني افتادم كه شاعران خوش طبع در وصف گيسوان زنان سروده اند :
شانه بر زلف نزن ترسم كه تارش بگسلد
تا زلف توست اما ريشه جان من است
اما زلف مهين كه براي برادرم يا هر مرد ديگر زيبا و هوس انگيز بود براي من هيچ جذابيتي نداشت . به هر حال نمي شد مدت ها خواهر و برادر بمانيم .
romangram.com | @romangram_com