#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_23
آن زمان كه اين خاطرات را مرور مي كردم ، دو سال و نيم از ازدواج من و مهين گذشته بود . در آن مدت تنها خواهشم از او اين بود كه به اين زودي بچه دار نشويم ، چرا كه مي ترسيدم وجود بچه نيما را افسرده كند .
همچنان كه به عكس ناصر خيره شده بودم ، برخاستم ، روبروي قاب عكس ايستادم و گفتم :
- آخه چرا برادر ، چرا منو گرفتار كردي ؟ منم دوست داشتم عاشق بشم ، شعر بخوانم ، شور و شوق داشته باشم ، قهر و ناز و كرشمه معشوق رو تجربه كنم . احساس مي كنم قلبم خاليه . چرا چرا ... ؟
روي كاناپه نشستم ، به حال خودم گريه ام گرفته بود . ناگهان صداي در مرا از عالم فكر بيرون آورد . مهين بود . نگاهي به ساعت انداختم ، از نيمه شب گذشته بود . مهين با تعجب پرسيد :
- چرا اينجا نشستي ؟ چرا لباست رو در نياوردي ؟ كي اومدي ؟ شامم كه نخوردي .
با بي حوصلگي گفتم :
- خسته بودم ، روي كاناپه خوابم برده بود .
بلافاصله شام را گرم كرد ، ميز را چيد و كنارم نشست و گفت :
romangram.com | @romangram_com