#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_81

- من چه گناهي كرده بودم ؟ چرا بايد ناصر منو اين طور تنها ميذاشت ، ناصري كه از جون خودش بيشتر دوسم داشت . چرا بايد همچين سرنوشتي برام رقم مي خورد ، آخه چرا ؟

نيما مات و مبهوت به من و مادرش نگاه مي كرد . از حرف هاي ما سر در نمي آورد . با دست هاي كوچكش قطرات اشكي را كه روي گونه هاي مهين مي غلتيدند ، پاك كرد و گفت :

- چرا گريه مي كني مامان ؟

مهين سعي مي كرد به خاطر نيما خونسرد باشد ، اما بي فايده بود . با حالتي عصبي سر و وضع او را مرتب كرد . من روي ميل ساكت نشسته بودم كه تلفن زنگ زد . از جا پريدم . شتابزدگي من به حدي بود كه هر زن خوش بيني را هم به شك مي انداخت . گوشي را برداشتم . نسرين بود . بعد از سلام و احوالپرسي ، حال مهين را پرسيد . گفتم بگو مگو كرديم . اوقاتش تلخ است . مي خواهد به خانه مادرش برود . سپس گوشي را به مهين دادم . مهين برغم اين كه ناراحت بود ، با روي خوش با نسرين صحبت كرد . نمي دانم سؤال نسرين چه بود كه چهره مهين يك مرتبه تو هم رفت . گفت :

- اسم اينو ميذاري زندگي ؟ زندگي سگم از اين بهتره . بالاخره بايد تكليفمون روشن بشه . من همين امروز ميرم خونه مادرم .

گوشي را از مهين گرفتم و گفتم :

- نه نسرين ، من اين خونه رو ترك مي كنم . حق با مهينه ، واقعاً بهش ظلم شده . هنوز جوونه ، ميتونه زندگي تازه اي رو با مردي كه مثل من بي روح و بي احساس نباشه ، شروع كنه .

نسرين خواهش كرد آرام باشم و گفت :


romangram.com | @romangram_com