#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_80

يك آن به سرم زد مثل گذشته نقش بازي كنم ولي صلاح در آن بود حرف آخر را بزنم . گفتم :

- غير از اين راهي نيس ، زندگي من و تو به بن بست رسيده ، چون عشق و علاقه اي وجود نداره . تو اين مدت سعي كردم شايد عشقي به وجود بيايد اما تلاش هر دومون بي نتيجه بود .

- پاي كسي در ميونه ؟

- به فرض كه باشه ، خودت مي دوني من از جووني لذتي نبردم ...

ناگهان مثل گربه اي كه رويش آب داغ ريخته باشند ، از كوره در رفت و با حالتي برافروخته گفت :

- مگه من از زندگي خير ديدم . تا اومدم معني زندگي رو بفهمم ، بيوه شدم . شب و روزم رو تو گورستون و سر مزار برادرت گذروندم و سه ساله دارم با كسي زندگي مي كنم كه سرد و بي روح و بي احساسه . منم از اين زندگي راضي نيستم . مرگ يه بار شيون يه بار . خيال مي كني نميدونم پاي يه نفر ديگه در ميونه ، خيال مي كني نمي فهمم . هر وقت تلفن ميكنه و من گوشي رو بر مي دارم ، حرف نميزنه . اين كيه كه از يه سال پيش تا حالا تو رو از اين رو به اون رو كرده ؟ چرا وقتي زن نداشتي ، چرا وقتي مسئوليت اين بچه بي گناه رو قبول نكرده بودي ، به فكر اين چيزا نبودي ؟ اگه اون موقع دلت جاي ديگه بود ، من هرگز تن به اين زندگي نكبت بار نمي دادم . حالام دير نشده ، دست بچه م رو مي گيرم و ميرم . تو خودت مي دوني .

- اين خونه زندگي مال من نيس ، حتي يه چوب كبريتم نداشتم ، هر چي هس مال تو ونيماس . كسي كه بايد بره منم . خواستم خودمو گول بزنم و به زندكي با تو ادامه بدم اما نتونستم .

اشكش سرازير شد و با بغض گفت :


romangram.com | @romangram_com