#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_79

هر چه بين من و شيرين مي گذشت ، با نسرين در ميان مي گذاشتم . شيرين هم مي دانست خواهرم از رابطه من و او باخبر است ، تا جايي كه در غياب من همديگر را ملاقات مي كردند . از آن به بعد نسرين به من حق داد عاشق شيرين شوم . مي گفت شيرين زيباست هم با مطالعه و مهم تر از همه ، در عشق و دوست داشتن ثابت قدم . تعريف و تمجيدهاي نسرين به قول معروف مرا شير كرده بود و در ابراز عشقم به شيرين گستاخ تر شده بودم . ديگر سر از پا نمي شناختم . هر روز كه مي گذشت ، بيشتر از مهين فاصله مي گرفتم . خلاصه رفتار سردم در خانه و تلفن هاي گهگاهي شيرين در روزهاي تعطيل و اين كه هر وقت مهين گوشي را بر مي داشت صدايي نمي شنيد ، فضاي خانه را برايش غير قابل تحمل كرده بود . بگو مگوهاي ما رفته رفته شدت گرفت . مهين سعي مي كرد به نحوي به من بفهماند كه محكوم به سازش هستيم و بيشتر نيما را به ميان مي كشيد . نيما بهانه خوبي بود كه مرا وادار به ادامه زندگي كند .

يك روز تعطيل كه به خانه برادرش دعوت داشتيم ، بي حوصلگي نشان دادم و از رفتن به مهماني كه به مناسبت خريد خانه جديد تدارك ديده بودند سرباز زدم ، چرا كه با شيرين وعده گذاشته بودم . مهين آن روز كاسه صبرش لبريز شد و گفت اگر همچنان سرد و بي تفاوت باشم ، ادامه زندگي براي او هم مشكل است . از آنجا كه بدم نمي آمد كار به قهر و دعوا بكشد ، آتش خشم او را كه كمتر پيش مي آمد عصباني شود ، شعله ور كردم و گفتم :

- ازدواج من و تو اشتباه محض بود و تو نبايد تن به همچين ذلتي مي دادي .

صدايش را كمي بلند كرد و گفت :

- تو چرا قبول كردي برا پسر برادرت پدر باشي ؟

- تحت تأثير حرفهاي صد تا يه غاز پدر و مادر ، تحت تأثير گريه هاي شب و روز تو ، به خاطر سفارش برادرم كه دم آخر گفت برا نيما پدر باشم . زندگي يه روز دو روز ، يه ماه دو ماه و چند سال نيست ، چرا بايد تو آتيش بي تفاوتي و بي احساسي من بسوزي ؟

تا آن روز با اين صراحت حرف دلم را نزده بودم . انگار او را توي آب سرد انداخته باشند ، وا رفت و رنگش تغيير كرد . در حالي كه به من خيره شده بود ، گفت :

- يعني طلاق ؟


romangram.com | @romangram_com