#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_75

- كي اومدي بگي فلاني رو مي خواي كه ما بگيم نه . قبل از اين كه با مهين ازدواج كني ، عين ماست بودي . چقدر برات دختر پيدا كردم ، چقدر نوش آفرين گفت بيا بريم خواستگاري دختر آقاي حيدر نژاد ، گفتي حالا زوده .

- از كجا ميدونستم بيوه برادرم نصيبم ميشه ، وگرنه به بي بي زبيده هم راضي مي شدم . بس كه گفتين دختر مردم گناه داره ، گفتين پسر برادرت زير دست كي بزرگ شه . آقاجون كه فقط دلش شور خونه رو مي زد مبادا مهين صاحبش بشه . خلاصه اين ناصر نبود كه مرد . مرد و راحت شد ، اما من زنده به گور شدم .

مادر كه انتظار نداشت در برابرش تندي كنم ، گفت :

- اوه ... انگار نوبرش رو آوردي . مردم برا برادرشون جون ميدن ، مگه تو يكي بودي كه با بيوه برادرت ازدواج كردي . اصلاً به من چه ، به بابات بگو كه برا نوه عمويش دلسوزي مي كرد ، منم بدم نميومد تو لباس دومادي ببينمت ، هر چند كه عزادار بوديم .

- من امشب پام رو تو اون خونه نميذارم ، خونه و زندگي كه مال من نيس ، مال مهين و پسرشه .

مادر با قهر و غيظ از جايش بلند شد و گفت :

- اون يكي كه جيگرم رو آتيش زد ، توئم داري زندگيم رو آتيش مي زني ، چه سرنوشتي داشتم ، نميدونم .

با بغض گفتم :


romangram.com | @romangram_com