#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_74

- چه فايده ، بهش چي بگي ، بگي داداشم خنگ بود ، بگي نادر با دست خودش و به كمك پدر و مادرش خودشو تو دريا غرق كرد ؟

- نه ، بهش ميگم ازت ممنونم معني عشق و علاقه رو به برادرم فهموندي .

آن روز كلي در مورد شيرين و مهين حرف زديم . نسرين گرچه چهار پنج سال از من كوچكتر بود ، اما ماجرا را خيلي خوب مي فهميد و تجزيه و تحليل مي كرد . عشق را مي شناخت و معني دوست داشتن را مي فهميد . من چقدر نادان بودم كه او را هنوز نسرين كوچولو مي پنداشتم .

ساعت از هفت گذشته بود . مادر با اين كه كمر درد و پا درد داشت ، لنگان لنگان خودش را به طبقه دوم رساند . كنجكاو شده بود چرا من و نسرين نزديك به دو ساعت خلوت كرده ايم . بيشتر به نسرين شك كرده بود كه نكند پاي كسي در ميان است . نگاهي مشكوك به او انداخت و گفت :

- - چيه ، نادر آدمي نيس كه دو ساعت به درد دل كسي گوش كنه ، چي شده نسرين ؟

پيش از اين كه نسرين حرفي بزند ، گفتم :

- نسرين درد دل نداشت ، اين من بودم كه سفره دلم رو پيشش باز كردم . به نسرين شك نكنين مادر ، اگه شما و آقا جون باشين كه برا اونم شوهر پيدا ميكنين . خودتون ميبُرين و خودتون ميدوزين . ما كه جرأت نداريم رو حرف شما حرف بزنيم .

مادر با عصبانيت گفت :


romangram.com | @romangram_com