#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_68
- واي خدا مرگم بده ، دختر مردم رو با هزار اميد و آرزو آورديم و حالا مثل يه انار آب لمبو بندازيمش دورا به همين راحتي بگيم برو خونه بابات ! جواب قوم و خويشاش رو چي بديم .
- اگه مهين نوه عموي آقا جون نبود ، منو دچار اين مصيبت نمي كرد . به هر حال خيال نكنين من زندگي مي كنم ، نه شب دارم نه روز ، سگم زندگي منو نداره .
- مگه مهين بهت محبت نميكنه ؟
با حالتي عصبي گفتم :
- من كه كمبود محبت نداشتم ، زني مي خواستم كه بهش احساس زناشويي داشته باشم و از لحظاتي كه باهاش هستم ، لذت ببرم .
يك مرتبه ديدم نسرين گريه مي كند . با ناراحتي من و مادر را تنها گذاشت . تا اتاق دنبالش رفتم و گفتم :
- چرا گريه مي كني نسرين ؟
- تو اين چند سال كه با مهين زندگي مي كني ، يادت رفته منم خواهرتم ، هنوز منو بچه مي دوني ، در حالي كه كسي غير از من تو رو درك نميكنه . باور كن داداش ، من بزرگ شدم ، همه چيزو مي فهمم . دلم مي خواست باهام دوست بودي ، دلم مي خواست بيشتر باهام درد دل مي كردي تا احساس غرور كنم . تو هنوز از درس و امتحان و دانشكده من خبر نداري . نه اين كه تو به قول خودت بدبخت شدي ، منم فكر مي كنم هر دو برادرم رو از دست دادم .
romangram.com | @romangram_com