#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_67
مادر حرفي براي گفتن نداشت ، فقط نگاهم مي كرد . نسرين كه دانشجوي سال اول ادبيات و سرشار از شور جواني بود و مفهوم عشق را درك مي كرد ، گفت :
- حق با توئه داداش . ما همه مهين رو دوست داريم، واقعاً خانمه ، كدبانو و خوشگل . اما اگه عشق و علاقه اي نباشه ، زندگي مثل زهر مار ميمونه .
از حرفش خوشحال شدم . گفتم :
- چار سال پيش توئم موافق بودي ، يادته ؟
آهي كشيد و گفت :
- عقلم نمي رسيد . از يكي دو سال پيش متوجه شدم زندگي تون خيلي سرد و بي روحه . باور كن برا هردوتون ناراحتم ، اما چه ميشه كرد .
- همون طور كه پدر و مادر منو وادار كردن تن به ازدواج با مهين بدم ، حالا اونو راضي كنن طلاق بگيره .
مادر به صورتش زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com