#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_61
- ناراحت نيستي با هم شام مي خوريم ؟
- از يه طرف خيلي خوشحالم با تو هستم و از طرف ديگه احساس عذاب وجدان مي كنم يه مرد متآهل رو دوست دارم .
بعد از سفارش غذا كه بيشتر به ميل شيرين بود ، گفتم :
- ميگي چيكار كنم ؟
در جوابم سكوت كرد و فقط سرش را با تأسف تكان داد .
- باور كن از همون ابتداي ازدواج خودمو تو زندون احساس مي كردم . شبي كه من و مهين رو دست به دست هم دادن از روزي كه خبر مرگ برادرم رو آوردن برام غم انگيز تر بود . يكي دو هفته مثل خواهر و برادر بوديم . دلم نمي خواست دست بهش بزنم ، به قول معروف چندشم مي شد ، فكر مي كردم دارم به برادرم خيانت مي كنم ، دوست داشتم منم مثل بقيه جوونا عاشق بشم و هيجان داشته باشم .
- آخه تو مثل جووناي هم سن و سالت نبودي . حتي يه نگاه به اطرافت نمينداختي . اينو من نميگم ، اغلب همكلاسيهام كه تو اون محل زندگي ميكردن ، ميگفتن . چرا ، چرا ؟
- قصدم اين بود نظر باز نباشم .
romangram.com | @romangram_com