#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_60
- من دورادور از همه چيز خبر داشتم . روز تشيع جنازه برادرت با دوست نزديكم مژده كه راز دلم رو فقط اون ميدونه ، اومديم بهشت زهرا . تاب ديدن شيون و زاريت رو نداشتم . خيلي دلم مي خواست ميومدم كنارت و دلداريت مي دادم اما مگه مي شد . نسرين به قدري در غم و اندوه بود كه اصلاً متوجه من نشد . اگه يادت باشه جمعيت زياد بود . بعد از اون حادثه كه ميدونستم حال و حوصله نداري فقط دورادور مي ديدمت . به خاطر تو به استخدام شركت نفت درومدم . چيزي نمانده بود يه جوري باهات روبرو شم كه مژده خبر آورد قصد داري با بيوه برادرت ازدواج كني . نميدوني اون روز چه حالي بودم ، تا صبح گريه كردم ، نه به خاطر خودم ، به خاطر تو . چون دو روز قبل كه چهره درهمت رو ديدم ، شك نكردم كه از اين ازدواج راضي نيستي . هر كس ديگه م بود راضي نبود . هر چي فكر مي كردم چطور ممكنه جووني مثل تو با بيوه برادرش كه شايد بگي دو سالم ازش بزرگتر باشه و بچه م داشته باشه ازدواج كنه ، عقلم به جايي نمي رسيد . خواستم برم پيش مهين و حقيقت رو بهش بگم كه ديگه كار از كار گذشت . اونچه در عالم جووني كه گاهيم با اشتباه همراهه ، رشته بودم پنبه شد . سعي كردم فراموشت كنم و يكي رو پيدا كنم كه لااقل كمي از خصوصيات تو رو داشته باشه اما تا حالا موفق نشدم .
- چند وقته تو شركت نفت كار مي كني ؟
- حدود دو ساله . سال پيش يكي از روزايي كه بي قرار تو اتاقم نشسته بودم ، يه آن تصميم گرفتم و بهت زنگ زدم . هيچ دليل منطقيم نداشتم چرا دختري مثل من بايد به مردي كه زن داره تلفن كنه . فقط مي خواستم مطمئن بشم از زندگي با مهين راضي هستي يا نه .قصدم اين بود لااقل حرف دلم رو بزنم . اصلاً نميدونم چه منظوري داشتم . بعد از يكي دو بار تماس متوجه شدم از زن و زندگي بيزاري . هر شب با خودم عهد مي كردم ديگه بهت زنگ نزنم اما فرداش بي اختيار شماره ت رو مي گرفتم . كم كم عادت كردم . اندوه صدات منو به حدي غمگين مي كرد كه نميدونم چطور به زبون بيارم . دلم نمي خواست منو بشناسي . گمونم نمي كردم تا اين حد كنجكاو باشي . بالاخره امروز باهات روبرو شدم .
- فكر نمي كني احساسي رو كه چند ساله تو وجودم خفه شده ، بيدار كردي ؟
شيرين با لبخندي تلخ گفت :
- چرا اين احساس رو قبل از ازدواج تو دلت كشته بودي ؟
- نميدونم ، شايد من ديوونه م .
ساعت از هفت گذشته بود و كم كم هوا رو به تاريكي مي رفت . از روي نيمكت بلند شديم ، با قدم هاي آهسته پارك را ترك كرديم و به رستوراني واقع در بلوار اليزابت ( بلوار كشاورز فعلي ) رفتيم . پشت ميز كه نشستيم ، پرسيدم :
romangram.com | @romangram_com