#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_59
- چي بگم . من و برادرم طوري تربيت شده بوديم كه در قيد و بند اين جور چيزا نبوديم . مادرم هميشه مي گفت عشقهاي خيابوني و چشم چروني و دختر بازي عاقبت خوشي نداره . مادر و خواهر بزرگم و حتي همين مهين كه هنوز شوهرش نمرده بود ، درصدد بودن دختري رو انتخاب كنن ، اگه پسنديدم نامزد كنيم . باور كن اگه تو رو در نظر ميگرفتن ، يه لحظه ترديد نمي كردم .
- آخه چرا تن به ازدواج با بيوه برادرت دادي ؟
- اونچه روزگار من و مهين رو سياه كرد ، مرگ برادرم بود . به هر در زدم با مهين ازدواج نكنم ، نشد . انگار مسخم كرده بودن . بيشتر تقصير مادر و بعد پدرم و در واقع فاميل و بستگان شد . روزي كه برادرم به پايگاه شكاري شيراز مي رفت ، بهم گفت اگه اتفاقي افتاد ، برا پسرش پدر باشم ، باورمون نمي شد هواپيمايش سقوط كنه . شبي كه به عنوان شوهر پا به خونه برادرم گذاشتم ، بدترين شب زندگيم بود . مثال خوبي زدي ، انگار گوشت مرده به خوردم ميدادن .
- شبي كه برادرت و همين مهين خانم كه نبايد رضايت مي داد جوونيت رو هدر بدي از امريكا برميگشتن ، باور كن بيش از ده بار از كوچه تون بالا و پايين رفتم تا شايد نگاهي بهم بندازي . آه كه چي بگم ! اون شب بار آخر نسرين منو ديد ، جلو اومد و سلام كرد . وانمود كردم از هيچ چيز خبر ندارم . پرسيدم چي شده ، گفت برادر و زن برادرش از امريكا بر ميگردن . بعدش به تو اشاره كرد و گفت برادرشي . خيلي دلم مي خواست منو بهت معرفي كنه اما از آتيش درونم خبر نداشت . يه لحظه تصميم گرفتم بهش بگم اما نگفتم . يعني نمي شد ، نميتونستم بگم عاشق برادرشم .
بعد از چند لحظه سكوت ، نگاهمان را به هم دوختيم . گفتم :
- كاش مي گفتي ، كاش با مهين ازدواج نمي كردم .
- دلم ميخواد بهم دروغ نگي . از زندگي راضي هستي ؟
- آره ، اما وقتي پا به خونه ميذارم انگار وارد جهنم ميشم . من ذره اي به مهين علاقه نداشتم و ندارم . البته بايد بگم مهين از هر لحاظ زن خوبيه . كاش خواهرم بود ، كاش باهاش ازدواج نمي كردم . برا همين دلم نمي خواست و نميخواد ازش بچه اي داشته باشم . هيچ وقت پدر و مادرم رو نمي بخشم . منو تو چاهي عميق انداختن كه بيرون اومدن ازش غير ممكنه .
romangram.com | @romangram_com