#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_58
شيرين با لحن زيبايش ادامه داد :
- من گهگاه مي ديدمت و سعي داشتم يه جوري توجهت رو جلب كنم اما هميشه سرت پايين بود . بين همكلاسيهاي محل خيلي محبوب بودي . ميگفتن با بقيه فرق داري ، نجيب و سر به زير و با شخصيت . روزاي تعطيل درست روبروي خونه ما تو يه زمين خاكي با پسراي محل فوتبال بازي مي كردي ، يادته ؟ از تو پنجره اتاقم كه مشرف به زمين فوتبال بود ، نگاه ازت بر نمي داشتم . در عالم جووني و عشق و عاشقياي زود گذر گاهي خودمو سرزنش مي كردم ، مي گفتم دختر ، اون كه به تو اهميت نمي ده و چشماشو رو هم ميذاره ، چه فايده اي داره . اما نميدونم چرا روز به روز بيشتر بهش علاقه مند مي شدم . زمان سربازي ، وقتي شباي جمعه بر مي گشتي خونه ، ميومدم سر كوچه تون منتظر مي شدم . يه بارم بهت تنه زدم و عمداً كيفم رو انداختم . فقط برگشتي و معذرت خواستي ، يادته ؟
گذشته را به خاطر آوردم . ايام سربازي و شب هاي جمعه را از ذهنم گذراندم . درست مي گفت ، كاملاً آن روز را به ياد داشتم . گفتم :
- كاش همون روز با تو دوست مي شدم .
- چرا نشدي ؟ چرا مثل بقيه با كوچكترين بهونه با دختري دوست ميشدن نبودي ؟
- نميدونم ، بيشتر به فكر سربازي بودم كه زودتر تموم شه . به خودم جرأت نمي دادم مثل بقيه به اين دختر و اون دختر نگاه كنم .
با تعجب گفت :
- يعني هيچ احساسي به دختري نداشتي !؟
romangram.com | @romangram_com