#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_57

- حقيقت داره قبل از مرگ برادرم منو مي شناختي و سعي داشتي توجهم را به خودت جلب كني ؟

آهي كشيد و گفت :

- بهتره از اول برات شرح بدم . خونه ما چند كوچه بالاتر از خونه پدرت بود . پدرم دبيره و مادرم ايستگاه كوكاكولا تزريقاتي داره . يه خواهر دارم و يه برادر . خواهرم شايسته از من بزرگتره و ازدواج كرده و يه دختر داره . برادرم دو سال قبل براي ادامه تحصيل رفته امريكا . سال پنجم دبيرستان بودم كه تو اتوشويي اكبر آقا ديدمت . با اين كه از پسراي محل ، از متلك گفتن و چشم چروني شون بيزار بودم ، نميدونم چرا اون روز به سرم زد اگه نگاهي بهم انداختي ، جوابت رو با خنده بدم اما انگار تو دنياي ديگه اي بودي . دريغ از گوشه چشمي ! با خودم فكر كردم حتماً دلت پيش كس ديگه س . يكي دو بار تو كوچه سينه به سينه هم شديم ، بهت لبخند زدم ، مثل اين كه چشمات نمي ديد . كور بودي . شك نداشتم نامزد داري ، نسرين خواهرت تو همون دبيرستاني بود كه من بودم . شايد اگه منو ببينه يادش بياد با اين كه كلاس سوم دبيرستان بود ، يه جوري سر صحبت رو باهاش باز كردم .

حرف شيرين را قطع كردم و گفتم :

- نسرين خواهر من ؟ اون كه خيلي كم رو و خجالتيه و خيليم دير جوشِ .

شيرين ادامه داد :

- يه روز بچه هاي كلاس شيريني خريده بودن ، جعبه شيريني رو برداشتم به خواهرت نزديك شدم و با احترام بهش تعارف كردم . تشكر كرد . گفتم : « تو شاگردا از همه بهتر و خوشگل تري . اگه يه برادر داشتم بهش مي گفتم اونقدر صبر كنه تا بزرگ شي . » خلاصه گولش زدم . آخه ما دخترا و زنا تشنه تعريف و تمجيديم . اين جوري باهاش دوست شدم ، البته دوست كه نه ، آشنا شدم . چند روز بعد براش كتاب داستاني كه به سن و سالش مي خورد خريدم و سر صحبت رو باز كردم . بنده خدا سير تا پياز خونواده ات رو برام شرح داد . گفت دو تا برادر داره و يه خواهر ، برادر بزرگش دانشجوي دانشكده خلباني و اسمش ناصره و قراره با يكي از فاميلاي پدرش ازدواج كنه ، برادر ديگه اسمش نادره . با زرنگي گفتم « حتماً اونم نامزد داره يا كسي رو دوست داره . » خنديد و گفت : « نه بابا ، اون از دخترا بيزاره ، هميشه مامانم و خواهر بزرگم ميگن احساس نداره . » بي اختيار رفتم تو فكر . نسرين يه دفه خنديد و گفت : « كاشكي تو زن داداشم مي شدي . آخه خيلي مهربوني ... »

شيرين سكوت كرد . من بيشتر حواسم به زيبايي او بود ، به چشمان عسلي اش و موهاي بلوندي كه بيشتر به زيتوني مي زد و گاهي روي صورتش مي ريخت و او با حركت سر موهايش را پشت سرش مي انداخت . به نظرم فرشته اي مي آمد و آن پارك را بهشت فرض مي كردم . بيست و هفت سال از عمرم گذشته بود و براي اولين بار بود كه با دختري خلوت كرده بودم و روح و قلبم دگرگون شده بود .


romangram.com | @romangram_com