#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_56
دلم جز مهر مهرويان طريقي بر نمي گيرد
ز هر در مي دهم پندش وليكن در نمي گيرد
چند دقيقه اي هر دو ساكت شديم . روبروي پارك فرح توقف كردم .
پرسيدم :
- دوست داري قدم بزنيم ؟
بدون درنگ گفت :
- سال ها در آرزوي چنين روزي بودم .
مهين و نيما و پدرو مادرم و اين كه همسر دارم و عاقبت چه خواهد شد ، فراموشم شده بود . شانه به شانه هم وارد پارك شديم . هر چه مي گذشت ف بيشتر با او احساس نزديكي مي كردم . همان طور كه قدم مي زديم ، گهگاه نگاهمان را به هم مي دوختيم و لبخند به لب مي آورديم . روي يك نيمكت چوبي نشستيم . گفتم :
romangram.com | @romangram_com