#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_62

- اما به قول حافظ نظر بازي هنره .

عاشق و رند و نظر بازم و مي گويم فاش

تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام

- انگار خيلي به شعر علاقه داري .

- آره ، با شعر زندگي مي كنم .

بعد از صرف شام رستوران را ترك كرديم . خانه شيرين در ساختمانهاي نوساز شهرك غرب بود . مي گفت يكي دو ماه بعد از ازدواج من و مهين به آن محل آمده اند . او را تا دم در خانه شان رساندم . موقع خداحافظي كه به هم دست داديم ، تمام تنم داغ شد . حرارت بدنش را تا اطراف چشمانم حس مي كردم . در آن لحظه چنان از خود بيخود شده بودم كه باور كردني نبود .

خودم را كه تنها پشت فرمان اتومبيل ديدم ، نمي دانستم به چه سمتي حركت كنم . در دلم گفتم چرا بايد تا اين حد احمق باشم كه قبل از مرگ برادرم متوجه شيرين كه در چند قدمي خانه ما بود ، نشوم . چرا حالا بايد دلم براي دختري كه دوستم داشته و دارد ، بتپد . به پدر و مادر ناسزا مي گفتم كه نان فطيري را در دامنم گذاشته بودند .

ساعت از نه شب گذشته بود ، مهين شام نخورده در انتظارم بود . در مدت سه سال زندگي مشترك شايد دومين يا سومين بار بود بعد از ساعت نه به خانه بر مي گشتم . دفعات قبل تلفني به او خبر مي دادم . ظاهراً دلش شور افتاده بود . براي اين كه به حدس و گمان پناه نبرد ، خودم را خوش رو نشان دادم و بر خلاف روزهاي گذشته با او خوش و بش كردم . نيما كه وقت خوابش بود ، با شنيدن صداي من از اتاقش بيرون آمد ، به سمتم دويد و سلام كرد . او را در آغوش گرفتم و بوسيدم . گفتم :


romangram.com | @romangram_com