#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_54
- چرا راه نميفتي ؟
آب دهانم خشك شده ام را فرو دادم و حركت كردم . بعد از طي مسافتي كوتاه گفت :
- خب ، دلت مي خواست با هم روبرو بشيم ، پس چرا ساكتي ؟
هيجان زده گفتم :
- نميدونم چي بگم ، اولين باره ملاقات با يه دختر كه هنوز اسمش رو نميدونم تجربه مي كنم .
- اسمم همون شيرينه ، شيرين راد .
- تا امروز از آشنايي با تو كه از چند ماه پيش شروع شده خوشحال بودم ، اما حالا بايد اقرار كنم از اين كه تو رو شناختم احساس زنده شدن مي كنم . هرگز فكر نمي كردم با دختري به اين زيبايي و با وقاري روبرو بشم .
سرش را با تأسف تكان داد و گفت :
romangram.com | @romangram_com