#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_53

- تو كه به اين قشنگي از احساس و شور جووني حرف مي زني ، چرا قبل از ازدواج با زن برادرت احساست رو پنهون مي كردي ؟

- نميدونم ، به هر حال دلم ميخواد از نزديك همديگه رو ببينيم .

بدون لحظه اي درنگ گفت :

- حالا كه منو شناختي ، اعتراف مي كنم يكي از آرزوهام اين بود كه با تو از نزديك صحبت كنم . هر چند مي دونم اشتباه بزرگيه و با اين كار آتيش درونم رو بيشتر شعله ور مي كنم . گفتم كه من ديوونه م .

وعده گذاشتيم همان روز بعد از وقت اداري ، روبروي سفارت امريكا كه پايين تر از شركت نفت بود ، منتظرش باشم . چه روزي بود آن روزا چهره زيباي او كه هنوز نامش را نمي دانستم ، از نظرم دور نمي شد . خودم را سرزنش مي كردم چرا قبل از مرگ برادرم ، زمان سربازي يا اوايلي كه در شركت نفت مشغول كار شده بودم ، سرم را پايين مي انداختم و به اطرافم نگاه نمي كردم . چرا چشمانم را بسته بودم تا در چاه بيفتم . به خودم مي گفتم ، يعني اين دختر شاد و شوخ و زيبا و خوش صحبت واقعاً مرا دوست داشته و به قول خودش من بي تفاوت از كنارش گذشته ام ؟ حتماً مسخ شده بودم . شايد هم تشنه اي بودم در بياباني بي آب و علف كه سراب مي ديدم .

آنچه مسلم بود ، مهين را به عنوان همسر دوست نداشتم . در آن مدت ، هر وقت وارد خانه مي شدم گويي به زنداني دور افتاده پا گذاشته ام . اكنون با ديدن دختري كه از مدت ها پيش دلباخته ام بود ، يقين داشتم زندگي با مهين را تيره تر خواهم ديد . براي ساعت چهار بعدازظهر لحظه شماري مي كردم . آرام و قرار نداشتم . فريدون كه هفته اي يك بار و گاهي هم هر دو هفته يك بار چند ساعتي پشت ميز كارش بود ، تا حدودي فهميده بود كه آشفته ام . آن روز كه با دختر زيبا رو وعده داشتم ، فريدون روبرويم نشسته بود . ظاهراً چنان هيجان زده و پريشان بودم كه طاقت نياورد و از من خواست كمي با او درد دل كنم شايد راحت شوم .

نمي توانستم از آنچه درونم را مثل خوره مي خورد ، حرف بزنم . فريدون مي دانست به اجبار با بيوه برادرم ازدواج كردم و افسردگي و آشفتگي ام به همين خاطر است . بارها گفته بود نبايد تحت تأثير گفته هاي پدر و مادرم قرار مي گرفتم و تن به آن ازدواج مي دادم و اكنون كه كار از كار گذشته ، بايد با همسرم مصالحه كنم و چاره اي جز سوختن و ساختن نيست . اما حالا كنجكاو شده بود چرا از شش هفت ماه پيش به اين طرف كاملاً عوض شده ام و رفتاري غير عادي دارم . شك نداشت پاي زن يا دختري در ميان است . به بهانه اي از پاسخ طفره رفتم و درباره تلفن و اين كه دختري با سخنان شيرينش مرا دگرگون كرده حرفي به ميان نياوردم .

چند دقيقه به ساعت چهار كه اداره تعطيل شد ، با شور و شوقي وصف ناپذير خودم را به وعده گاه رساندم . حدود ده دقيقه اي توي اتومبيلم منتظر ماندم . ناگهان متوجه او شدم كه آهسته و با وقار به طرف من مي آمد . دلم خواست پياده شوم و به استقبالش بروم اما ترسيدم همكاران شركت كه مسيرشان آن طرف بود ما را ببينند . با هر قدمي كه بر مي داشت ، ضربان قلبم شدت مي گرفت . به محض اين كه كنارم نشست ، نگاهي به او انداختم با لحني دلربا سلام كرد . در حالي كه خنده از لبانش دور نمي شد ، دستش را به طرف من دراز كرد . دست يكديگر را كه فشرديم ، سر تا پاي بدنم گُر گرفت . گويي مرا در تنور داغ انداخته بودند . غوغاي درونم به حدي بود كه فراموش كردم بايد راه بيفتم . مدتي به هم خيره شديم . گفت :


romangram.com | @romangram_com