#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_52

چهاردهم فروردين بود . لحظه شماري مي كردم دختر ناشناس تماس بگيرد . بعد از هفده هجده روز زنگ زد . سلام و احوالپرسي كردم و از او خواستم به وعده اش عمل كند اما او راضي نمي شد . سه ماه به همان منوال گذشت ، ديگر براي ديدن دختر ناشناس بي تاب شده بودم . صحبت از عشق و دوست داشتن و زندگي و شعر هر روز ادامه داشت . به تمام دخترهاي شركت نفت زنگ زده بودم اما بي نتيجه بود .

اوايل مرداد 1354 ،روزي كه تنها در رستوران نشسته بودم و زيرچشمي به دخترها نگاه مي كردم ، ناگهان چشمم به دختري بلند قد و خوش تيپ و با وقار با موهاي بلند و بلوند و چشمان عسلي افتاد . هرگز در مخيله ام نمي گنجيد دختري جوان به اين زيبايي عاشق مردي باشد كه همسر و پدرخوانده دارد . به خودم نهيب زدم امكان ندارد . ممكن بود به دخترهاي ديگر شركت شك كنم اما به او نه . دختر جذابي مثل او كه حتماً ده ها كشته و مرده داشت به چه انگيزه اي مي بايست وقتش را صرف من كند . نامش را نمي دانستم . با اين كه نااميد بودم ، دزدانه او را تا اتاقش كه به قسمت ما مربوط نمي شد ، تعقيب كردم . همان روز شماره تلفن اتاق او را از تلفنخانه پرسيدم . زنگ زدم ، خودش بود . چند لحظه مات و متحير ماندم و سكوت كردم . با همان لحن شيرين و شوخ گفت :

- بالاخره پيدايم كردي ؟

با خوشحالي گفتم :

- بله ، اما نمي دونم چي بگم .

- از من خوشت نيومد ، آره ؟

در حالي كه هيجان زده بودم ، گفتم :

- تو قلب منو از خوابي سنگين يا بهتر بگم از كرخي بيدار كردي ، هشت نه ماه تقريباً هر روز با من از عشق و دوست داشتن گفتي ، خودتم ميدوني كه زيبايي و اگر اغراق نكنم ، زيباتر از همه دختراي اداره و خوش تيپ تر از زنا و دخترايي كه تا حالا ديدم ، چطور ممكنه ازت خوشم نياد . مگه من احساس ندارم ، احساسي كه پدر و مادر و كس و كارم در من كشتن و شور جووني رو در قلب و روحم خفه كردن !


romangram.com | @romangram_com