#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_51

- كي بود ؟

- يكي از همكاراي شركت .

با ناباوري گفت :

- چه همكار كم رويي ! خجالت مي كشيد حتي خودشو معرفي كنه .

- نميدونم ، شايد .

حوصله جرو بحث نداشتم . مهين خوشبختانه موضوع را كش نداد .

طبق معمول هر سال ، بعد از تحويل ابتدا به خانه پدر و مادر و بعد نزد مادر مهين مي رفتيم . ايام عيد براي من تهي از شور و شوقي بود كه در مردم مي ديدم ، چرا كه مهين را به عنوان همسرم دوست نداشتم . دلم مي خواست زن برادرم بود يا با فردي غريبه ازدواج مي كرد . هميشه در دلم به پدر و مادر لعنت مي فرستادم و آنها را محكوم مي كردم . من و مهين روابط سردي داشتيم و گاهي بي تفاوتي ام باعث مي شد مهين پيش مادر از من گله كند . مادر هم مرا به باد انتقاد مي گرفت چرا نسبت به مهين بي اعتنا هستم و چرا رضايت نمي دهم بچه دار شود . معتقد بود اگر مهين فرزندي برايم بياورد ، زندگي مان گرم مي شود .

مادر مهين هم پي برده بود كه زندگي دخترش خالي از شور و شعف است اما كاري از دستش بر نمي آمد . سكوت و بي تفاوتي من او را هم نگران كرده بود . تنها چيزي كه كمي مرا سرپا نگه داشته بود ف وجود نيما بود كه خيلي دوستش داشتم .


romangram.com | @romangram_com