#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_50
نيما آن روزها تقريباً پنج سال داشت . گاهي كه با مادرش درباره گذشته صحبت مي كرديم و حرف ناصر به ميان مي آمد ، گوش هايش تيز مي شد . عكس قاب كرده ناصر در لباس خلباني توجهش را جلب كرده بود و گهگاه مي پرسيد مگر من خلبان بودم . من هم به نحوي او را از سر باز مي كردم . با مهين در ميان گذاشتم كه بايد كم كم حقيقت را به او بگوييم . مهين كه مي دانست ازدواج ما با عشق و دلدادگي آغاز نشده ، سعي مي كرد با تمكين و حرف شنوي ارامش و آسايش مرا فراهم كند اما من بيشتر اوقات تو خودم بودم و مثل آدم هاي افسرده گوشه اي كز مي كردم و غرق در خيال مي شدم ، طوري كه مهين تقريباً يقين كرده بود پاي دختري در ميان است .
بعد از سال تحويل تلفن زنگ زد . مهين گوشي را برداشت اما از آن طرف صدايي نيامد . بار دوم و سوم هم فقط سكوت بود . دفعه چهارم با حالتي عصباني گوشي را برداشتم تا هر چه ناسزاست نثار مزاحم كنم . دختر ناشناس بود ، سلام كرد و سال تو را تبريك گفت . من هم به او تبريك گفتم . مهين نگاه كنجكاوش را از من بر نمي داشت . دختر ناشناس گفت فردا عازم شمال است و جاي مرا مثل هر سال خالي مي كند . غير از اين كه بگويم خوش بگذره و آرزوي ديدارش را دارم ، حرفي نداشتم . او كه براي هر مطلبي شعري در آستين داشت ، با صداي دلپذيري برايم خواند :
خوش تر زعيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقي كجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار
كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست
و خداحافظي كرد .
گوشي را كه مي گذاشتم ، بي اختيار آه كشيدم . مهين با حالتي كنجكاو پرسيد :
romangram.com | @romangram_com