#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_48

خنديد و گفت :

- تا به حال شنيدي يا ديدي كه دختري تو كوچه و خيابون به پسري دل ببنده و جلو بياد و بگه فلاني دوستت دارم ؟ اگه گوشه چشمي به من نشون مي دادي باور كن برات ناز نمي كردم .

با حالتي آشفته گفتم :

- آخه كِي ، كجا ، من ياد ندارم دختري در تعقيبم بوده يا مرتب جلو روم سبز مي شده . به شوخي گفت :

- بس كه خنگ بودي ، حالام خنگي .

هر روز دختر ناشناس خودماني تر با من حرف مي زد ؛ يك روز شعر مي خواند ، روزي بغض داشت ، گاهي هي مي خنديد ، زماني دلخور بود ، يكي دو روز هم زنگ نمي زد كه مرا منتظر بگذارد . رفته رفته كنجكاو شدم . او از گذشته من با اطلاع بود ، پدر را مي شناخت ، شغلش را مي دانست ، مي گفت ناخوانده در جشن عروسي ناصر و مهين در باشگاه نيروي هوايي شركت كرده و نگاه از من بر نمي داشته . با نشانه هايي كه مي داد ، دروغ نمي گفت .

به فكرم رسيد از روي اسامي دفترچه تلفن اداره به همه خانم ها به خصوص دخترها تلفن كنم و به بهانه اي چند كلمه حرف بزنم تا از طريق صدا كسي را كه وسوسه ام كرده بود ، بشناسم . گوشي تلفن از دستم نمي افتاد ، مسئولين اعتراض كردند چرا هر وقت به من زنگ مي زنند ، تلفن اشغال است . داشتم ديوانه مي شدم . سردرگمي و ديوانگي من به خانه هم كشيده شده بود . روز به روز بيشتر به ازدواج غير علاقه ام با مهين پي مي بردم . هر روز سردتر به زندگي اجباري با او ادامه مي دادم . مهين فهميده بود فكر و ذهنم جاي ديگر است . هر چه سعي مي كردم با او و اين رابطه خالي از عشق كنار بيايم ، فايده نداشت . كوچكترين لذتي از زندگي زناشوئي نمي بردم . نه اين كه دختر ناشناس موجب دلسردي من از مهين شده بود ، از روز اول ناراضي بودم . اما تلقين هاي مكرر و سخنان شاعرانه و عاشقانه دختر ناشناس آتش زير خاكستر درونم را شعله ور كرده بود .

نوروز 1354 كم كم فرا مي رسيد . آخرين روز اسفند 1353 دختر ناشناس يا به قولي شيرين زنگ زد . آن روز كمي دمغ بود . از اين كه چند روزي مرا نخواهد ديد ، ابراز ناراحتي مي كرد . انگار با هم دوست يا نامزد بوديم . گفت دلش برايم تنگ مي شود . از او خواهش كردم به عنوان هديه عيد خودش را به من نشان بدهد . قول داد سال جديد به خواسته ام عمل كند . آن روز بيش از روزهاي قبل صحبت كرديم . مي گفت زندگي بدون عشق از زندان بدتر است . مرا خيلي خوب درك مي كند و مي داند در درونم چه مي گذرد . من هم در آن چند ماه برايش درد دل كرده بودم . از پدر و مادر و نوش آفرين گفته بودم كه با دلسوزي هاي بيجا مرا وادار به ازدواج با بيوه برادرم كردند و به قول او گوشت مرده به خوردم دادند .


romangram.com | @romangram_com