#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_43

شب را در خانه پدر به نيمه شب رسانديم . قصد رفتن به خانه خودمان را داشتيم كه نسرين مانع شد . مادر هم دلش مي خواست چند روزي در كنارش باشيم . فرصت خوبي بود . يك آن فكر كردم روز بعد با سرويس عمومي به محل كارم بروم ، شايد دختر ناشناس را كه گفته بود شيرين خطابش كنم بيابم يا ردي از او پيدا كنم . چرا كنجكاو شده بودم ، خودم هم نمي دانستم . قبل از ازدواج با مهين هرگز وقتم را صرف اين جور كارها نمي كردم . حالا چرا تو اين سن و سال اين چنين مجذوب حرف هاي دلنشين دختري شده بودم كه نمي شناختمش ، برايم عجيب بود .

آن شب پيش مادر مانديم . صبح زود كه از خواب برخواستم ، طبيعت پيراهن سفيد بر تن كوچه و خيابان و ساختمان ها كرده بود . شهر تهران همچون عروسي سفيد پوش شده بود و قار قار كلاغ ها روي شاخه هاي درختان تنها موسيقي دلنشيني بود كه به گوش آن عروس بدون داماد مي رسيد .

در تمام سال هاي زندگي با مهين امكان نداشت روزي بدون صرف صبحانه خانه را ترك كنم اما زماني كه به خانه پدر مي رفتيم ، چون مسير شركت طولاني بود ، فرصت خوردن صبحانه آن هم به آن زودي را نداشتم . با اين حال مهين بيدار شد ، پدر هم بيدار بود . عادت داشت صبح زود از خواب بيدار شود و يكي از افتخاراتش اين بود كه هنوز نماز صبحش ترك نشده است .

به هر حال ، خانه را ترك كردم تا هر چه زودتر به سرويس برسم . اگر هم خيال دختر ناشناس در سرم نبود ، امكان نداشت اتومبيلم را جا به جا كنم . برف سنگين بود و اغلب اتومبيل ها مجهز به زنجير چرخ بودند . پا تا نزديك قوزك در برف فرو مي رفت و راه رفتن كمي مشكل بود . بزحمت خودم را به محل توقف اتوبوس كه درست روبروي كوچه بود ، رساندم . چند نفري منتظر بودند اما يكي شان را هم نمي شناختم . هر چه به اين طرف و آن طرف نگاه كردم ، اثري از دختري كه ساكن كوچه خانه پدر باشد نديدم . دو سه زن كه گويا شوهر داشتند پيش از من سوار اتوبوس شده بودند . چند دقيقه اي نگذشت كه اتوبوس پر شد و راننده به طرف شركت راه افتاد . بين راه دزدانه به دختراني كه سوار مي شدند مي انداختم اما كسي را نيافتم كه نشاني از دختر ناشناس در او باشد . اغلب تو خودشان بودند و اصلاً توجهي به من نداشتند .

آن روز بر اثر برف سنگين عده اي سر كار حاضر نشدند . فكر كردم شايد دختر ناشناس هم يكي از آنها باشد . فريدون بعد از چند هفته مأموريت قبل از من پشت ميز كارش نشسته بود . چنان با هم رفاقت داشتيم كه گويا دو برادر هستيم . بعد از سلام و روبوسي ، حال يكديگر را پرسيديم . وقتي فهميد از دانشكده خلاص شدم ، به من تبريك گفت . از او به خاطر اين كه يكي از مشوقان من بود ، تشكر كردم . فريدون بعد از هر مأموريت براي دادن گزارش در جلسات گوناگون شركت مي كرد و من مثل بقيه روزهاي هفته تنها مي شدم . احتمال مي دادم آن روز هم دختر ناشناس تلفن نكند و براي هميشه از اين كار منصرف شده باشد . به خودم مي گفتم شايد چند روزي قصد داشته مرا دست بيندازد و سر به سرم بگذارد و اكنون دست از شيطنت برداشته است .

ظهرها معمولاً با عده اي از همكاران به رستوران مي رفتم . آن روز تنها در صف سلف سرويس بودم . نگاهم به اين سو و آن سو و پي كسي مي گشت كه نمي شناختمش . مي دانستم كنجكاوي ام بيهوده است . بعد از ناهار به اتاقم برگشتم . فريدون پشت ميزش مشغول كار بود . هنوز جا به جا نشده بودم كه تلفن زنگ زد . بي اختيار دلم پايين ريخت . فريدون كه گويا منتظر تلفن بود ، گوشي را برداشت . تلفن قطع شد . يك دقيقه بعد دوباره زنگ زد كه من بلافاصله گوشي را برداشتم . دختر ناشناس بود مثل هميشه سلامش بوي خويشاوندي مي داد و كلامش به دل مي نشست . در حضور فريدون نمي توانستم راحت صحبت كنم . دختر ناشناس يا به قول خودش شيرين هم پي برده بود كه تنها نيستم . گفت :

- امروز با سرويس اومدي ، آره ؟

با دستپاچگي گفتم :


romangram.com | @romangram_com