#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_42

- بازم شروع كردي مامان . آخه چيزي نيس ، فقط يه سرماخوردگي مختصره . مگه دكتر نگفت دو سه روز ديگه خوب ميشي ، اين حرفا چيه ؟

كنار بسترش نشستم . دست هايش را در دستم گرفتم ، كمي تب داشت . همان لحظه پدر از راه رسيد . همگي به احترام او بلند شديم ، يكي دو هفته او را نديده بودم . بعد از احوالپرسي ، پدر به شوخي گفت :

- باز مادرتون سرما خورده و شيون و واويلا راه انداخته !

مادر همچنان كه ناله مي كرد ، گفت :

- چي ميگي مرد ، دارم مي ميرم .

پدر با خنده گفت :

- خاطر جمع باش . تا منو تو گور نكني نمي ميري .

از اين حرف هاي هميشگي چشم و گوش ما پر بود . مهين براي مادر سوپ درست كرده بود . آن شب نوش آفرين هم با شوهر و پسر چهار ساله و دختر دو ساله اش به ديدن مادر آمده بودند . كسي تو خانواده نبود كه كوچكترين دلخوري يا گله اي از مهين داشته باشد . همه دوستش داشتند . مهين كاري كرده بود كه در دل همه جا داشت . من هم اسير محبت و مهرباني و سازگاري و حرف شنوي او شده بودم اما دلم نمي خواست همسرم باشد ، چون هيچ لذتي از زناشوئي نمي بردم . همان طور كه گفتم ، وجودم ، قلبم و روجم چيزي كم داشت و آن عشق بود ، عشقي كه نويسندگان و شاعران بسيار درباره آن سخن گفته اند . از روزي كه با مهين ازدواج كرده بودم گويي مرا با هزاران اميد واخورده به زنداني دور افتاده انداخته بودند ، با اين تفاوت كه زندانباني مهربان داشتم و خودم را محكومي مي پنداشتم كه بايد تا ابد در آن زندان بدون عشق حبس باشم .


romangram.com | @romangram_com