#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_41
در كه باز شد ، با نسرين رو به رو شدم . علاقه نسرين به من به حدي بود كه هر وقت به خانه ام مي آمد يا من به خانه پدر مي رفتم ، دست در گردنم مي انداخت و انگار سال ها در سفر بودم و از راهي دور برگشته ام ، صورتم را غرق بوسه مي كرد . من هم دوستش داشتم . نسرين به مهين و نيما هم علاقه زيادي داشت و گاهي كه نيما مريض مي شد ، بيش از بقيه غصه مي خورد و بارها تا صبح كنار تختش بيدار مي ماند . آن روز محبتش بيشتر از هميشه بود ، از اين كه با موفقيت دانشكده را پشت سر گذاشته بودم ، اظهار خوشحالي مي كرد . به من تبريك گفت . حال مادر را پرسيدم . گفت :
- سرما خورده وم ثل هميشه ناله ميكنه .
مادرم خيلي بد درد بود . با يك سرماخوردگي مختصر خودش را مي باخت و همه فرزندانش را دور خودش جمع مي كرد . چيزهايي مي گفت كه در عين حال كه ناراحت مي شديم ، خنده مان مي گرفت . مثلاً وصيت مي كرد و حلالي مي طلبيد و بارها هنگام بيماري به من سفارش مي كرد از گل بالاتر به مهين نگويم و هرگز بي وفا نباشم .
به اتفاق نسرين به اتاقي كه مادر خوابيده بود و با چند پتو و لحاف خودش را پوشانده بود ، رفتيم . مهين كه با دست خالي من روبرو شد ، گفت :
- چرا ليمو شيرين نخريدي ؟
بكلي فراموش كرده بودم . معذرت خواستم و به مادر سلام كردم . خواستم صورتش را ببوسم كه خودش را كنار كشيد و با ناله گفت به او نزديك نشوم ، مبادا سرما بخورم . گوش نكردم ، صورتش را بوسيدم و حالش را پرسيدم . مادر در حالي كه سر تكان مي داد ، گفت :
- ديگه چيزي از من نمونده مادر ، فقط خدا كنه زمينگير نشم .
نسرين با خالتي عصباني گفت :
romangram.com | @romangram_com