#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_40
خيلي جدي گفتم :
- آره ، يكي از همكارا .
- زنگ زدم بهت بگم امشب ميريم خونه مامانت ، انگار حال نداره .
بدون درنگ گفتم :
- باشه ، تو با نيما برو منم از راه اداره ميام اونجا .
مهين سفارش كرد دست خالي نباشم و كمي ليمو شيرين و كمپوت بخرم .
گوشي را كه گذاشتم ، يك لحظه به فكرم رسيد بعد از وقت اداري اتومبيلم را در پاركينگ اداره پارك كنم و با سرويس عمومي به خانه پدر بروم ، شايد دختر ناشناس يكي از مسافرين باشد . آن طور كه مي گفت ، خانه شان نزديك خانه پدر بود . ناگهان به خودم نهيب زدم چه كار بيهوده اي مي كنم . به فرض كه او را بشناسم ، من كه مجرد نيستم ، زن دارم و يك ناپسري كه درست مثل پسر خودم است . سرم را به كارهاي اداره گرم كردم . شركت كه تعطيل شد ، به طرف پاركينگ رفتم . مدتي در محوطه پاركينگ ايستادم و كارمنداني را كه به طرف اتوبوس ها و ميني بوس هاي شركت نفت مي رفتند ، زير نظر گرفتم . بي اختيار كنجكاو شده بودم دختر ناشناس را بشناسم . خودم را به اتوبوسي رساندم كه مسيرش منطقه نيروي هوايي بود . چند دقيقه اطراف اتوبوس گشت زدم . بعضي از همكاران كه مرا مي شناختند ، تعجب كرده بودند . سابقه نداشت در اين مدت بعد از وقت اداري لحظه اي درنگ كنم و هرگز پا به محل توقف سرويسهاي شركت نمي گذاشتم . به محض حركت اتوبوس ها ، سوار اتومبيلم شدم و سايه به سايه اتوبوس مسير فرح آباد راه افتادم . هر جا اتوبوس توقف مي كرد ، مي ايستادم و به كارمندان زن كه پياده مي شدند ، زل مي زدم . وقتي اتوبوس روبروي كوچه خانه پدر ، جايي كه بزرگ شده بودم ، توقف كرد ، يك مرتبه دلم پايين ريخت . دو دختر پياده شدند . تا آمدم به خودم بجنبم ، غيبشان زد . از رفتارشان كه غرق در خود بودند ، پيدا بود شخص مورد نظر من نيستند .
از كار خودم كه وقت تلف مي كردم ، خوشم نيامد . زماني زنگ در خانه پدر را به صدا در آوردم كه ساعت از پنج گذشته بود . ابري سياه سرتاسر آسمان را تيره كرده بود و هر آن امكان باريدن برف با باران مي رفت .
romangram.com | @romangram_com