#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_39
- نه بابا ، انقدرام كه فكر مي كردم كم رو نيستي . مگه تو زشتي و خوشگليم خاليت ميشه ؟ فكر نمي كنم . اگه مي شد ، الآن مثل مرغ سركنده نبودي .
- احساس من بيش از بقيه دوستام بود اما چي بگم ...
دخترك فتنه گر كه با حرف هايش مرا از اين رو به آن رو كرده بود ، خداحافظي كرد . گوشي را گذاشتم و مدتي به فكر فرو رفتم .
مهين زن باهوشي بود . هر وقت فكرم آشفته بود ، به حدس و گمان مي افتاد و با ترفندهاي گوناگون سعي مي كرد به ناراحتي ام و اين كه به چه فكر مي كنم ، پي ببرد بيشترِ نگراني اش اين بود مبادا از زندگي با او خسته شده ام . انتظار داشت بعد از فارغ التحصيل شدن به او پيشنهاد مسافرت بدهم . بعد از ازدواج دوبار به مشهد و يك بار به شمال رفته بوديم . نمي توانم بگويم خوش گذشت ، با هم بوديم ، دو همزبان و دو دوست و رابطه اي خالي از لذت زناشوئي . آن روز كه به خانه برگشتم ، حالم خيلي بد بود . مهين نگاهي به من انداخت و گفت :
- ديگه چيه ، درس و امتحان كه تموم شد .
سعي كردم از حالت كرخي بيرون بيايم . هر زمان كه مهين قصد داشت درباره موضوعي سر صحبت را باز كند ، خودم را با نيما سرگرم مي كردم . البته من و مهين به ندرت بگو مگو مي كرديم . اگر هم بگو مگويي مي شد ، به خاطر مسايل پيش پا افتاده بود ، مثل نرفتن به مهماني يا خريدن وسايل زندگي و يا اختلاف نظر درباره بچه دار شدن . اما آن روز حواسم به قدري پرت بود كه مهين بيش از گذشته به شك افتاد . هر طور بود خودم را عادي نشان دادم . شب كه به خواب رفت ، روزهاي آخرين سال دبيرستان و دخترهاي همسايه و دخترهايي را كه در كوچه خانه پدر رفت و آمد مي كردند ، به خاطر آوردم . ذهنم فقط به كساني مي رفت كه ازدواج كرده بودند . دخترهايي را به ياد نمي آوردم كه رفتاري سواي ديگران نسبت به من داشتند . به فكرم رسيد از نسرين خواهر كوچكم كه سال بعد ديپلم مي گرفت و خيلي هم تيزهوش و زرنگ بود ، كمك بگيرم . اما نه ، امكان نداشت سراغ دختري را كه نمي شناختم ، از نسرين بگيرم . اگر مادر بو مي برد يا به گوش مهين مي رسيد ، خدا مي داند چه مي شد . در دلم به دختر يا زن ناشناس ناسزا مي گفتم چرا ذهنم را مشغول كرده است .
روز بعد سر ساعت معين منتظر تلفن او بودم . خودم را آماده كرده بودم به او رو دست بزنم و بگويم مي شناختمش اما هر چه چشم به تلفن دوختم ، صدايي نشنيدم . در عين حال كه ته دلم مي خواست زنگ بزند ، خوشحال شدم شايد از شيطنت دست برداشته و خونسردي من موجب شده عاقلانه فكر كند . در حال و هواي خودم بودم كه تلفن زنگ زد . با عجله گوشي را برداشتم ، مهين بود . از اين كه با اولين زنگ گوشي را برداشته بودم ، تعجب كرد . با كنايه گفت :
- مثل اين كه منتظر كسي بودي ؟
romangram.com | @romangram_com