#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_38

- نميدونم ، ديوونگي .

- ديگه چي به خاطر داري ؟

براي چندمين بار آهي كشيد و گفت :

- خيلي چيزا رو . يادته ؟ وقتي داداش خدابيامرزت از امريكا برگشت ، تو كوچه و خونه پدرت چه غوغايي به پا بود . از خوشحالي رو پا بند نبودي . باور كن بيش از ده بار كوچه رو بالا و پايين كردم تا شايد نيم نگاهي به من بندازي اما تو مثل يه آدم بي روح و بي احساس ... دوستم كه الآن يه بچه پونزده شونزده ماهه داره منو سرزنش مي كرد . مي گفت « اين ما هستيم كه بايد معشوق باشيم ، بايد منت ما رو بكشن . »

به دوستم گفتم :

- اگه يه بار نگاهش به من بيفته كار تمومه . تعريف خودمو نمي كنم ، تو محل از همه خوشگل تر و باوفا تر بودم .

به شوخي گفتم :

- يعني الآن نيستي ؟


romangram.com | @romangram_com