#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_37
چند لحظه ساكت شدم . شيرين ادامه داد :
- قرار شد از درونت برام حرف بزني .
- تو كه بهتر از من از همه چيز خبر داري ، ديگه گفتن نداره .
آهي كشيد و گفت :
- يادم مياد وقتي تو اون زمين خاكي پشت خونه آقاي امير قاسمي با بچه هاي محل فوتبال بازي مي كردين ، سرو صداتون تا خونه ما ميومد ، مدام سر بچه ها فرياد مي كشيدي چرا بد بازي ميكنين . هميشه پيش خودم و در عالم تخيل مجسم مي كردم اگر روزي قسمت شد من و تو ازدواج كنيم و اين طوري بخواي سرم داد بزني ، خيلي زود مي رنجم . آخه من دلم خيلي نازك بود ، اما حالا ديگه نه . وقتي برادرت مرد ، منم يكي از تشيع كننده ها بودم . واي كه چه حالي داشتم ! خيلي دلم مي خواست تو اون شلوغي تنها كسي باشم كه تو رو دلداري بدم اما نشد ديگه .
- خونه تون تو همين كوچه خونه مائه ؟
- منظورت كوچه خونه پدرته ؟ خب اگه بگم كه منو مي شناسي . دنبال اين حرفا نباش . فقط بدون كه خيلي مي شناسمت و نميدونم چرا از ذهنم بيرون نميري . وقتي شنيدم با مهين ازدواج كردي ، باور كن تا مدتي گيج و پريشون بودم و فكرم مشغول تو بود . هنوزم به تو فكر مي كنم . آخه چرا ؟ تو محل صد تا كشته مرده داشتي اما من وفادارتر از همه بودم و هنوز شوهر نكردم .
- چرا شوهر نكردي ؟
romangram.com | @romangram_com