#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_36

- غير ممكنه . ما فقط مي تونيم تلفنهاي بيرون از اداره رو كنترل كنيم .

و گوشي را گذاشت .

دو روز پشت سر هم تعطيل بود و صبح روز شنبه امتحان داشتم . آن دو روز خودم را با مطالعه درسي كه آخرين امتحانم بود مشغول كردم . مهين از هر لحاظ برايم آسايش و آرامش برقرار مي كرد . بموقع برايم چاي مي آورد و هر چه دوست داشتم ، تهيه مي كرد . نيما هم گاهي از سرو كولم بالا مي رفت .

روز سوم دي ماه 1353 از عهده آخرين واحد درسي برآمدم و بعد از سه سال از درس و امتحان فارغ شدم . حدود دو سال و نيم از ازدواج من و مهين گذشته بود . نيما تقريباً پنج سالش بود و به ظاهر زندگي آرام و بدون دردسري داشتيم . اما احساس مي كردم خلئي در زندگي ام وجود دارد . مهين هم پي برده بود كه به من ظلم شده و گاهي از زندگي حرف مي زد . سعي مي كرد مرا متقاعد كند كه اغلب زن و شوهرها بعد از شش ماه يا يك سال زندگي شان عادي مي شود . چند ماهي بود كه اصرار مي كرد برادر يا خواهري براي نيما بياوريم ف اما من مايل نبودم . علتش باور به اولاد كمتر و زندگي بهتر بود ، شايد هم لجبازي با پدر و مادر ، چون آن دو بخصوص مادر اصرار مي كردند بچه دار شويم .

دو سه روز به اداره نرفته بودم . دختر ناشناس هم مزيد بر علت شده و فكرم را مشغول كرده بود . دلم مي خواست كسي را كه مو به مو از زندگي ام خبر داشت و به قول خودش قبل از مرگ برادرم به من علاقمند بوده و حتي برايم نامه عاشقانه نوشته و جرأت نكرده آن را به دست من برساند ، بشناسم . مثل چند روز قبل ، بعد از نهار تماس گرفت . به من تبريك گفت كه بالاخره فارغ التحصيل شدم و به شوخي مرا آقاي مهندس خطاب كرد .

گفتم :

- بالاخره نگفتي كي هستي .

- همان شيرين ، در حالي كه كام هر دوي ما تلخه .


romangram.com | @romangram_com