#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_35

- هنوز كسي به دلم ننشسته . بازار گرمي نمي كنم . خيلي خواستگار دارم ، حتي تو همين شركت ، اما چه كنم كه بيخودي دلم جاي ديگه بنده . آخه من ديوونه م اما اين ديوونگي رو خيلي دوست دارم . اغلب دوستام بهم ميگن ديوونه م كه عاقلان غمم رو بخورن .

- شايد قصد داري منو ديوونه كني .

با حالتي كه انتظار نداشت ، گفت :

- نه ، چرا ؟

- برا اين كه خودتو معرفي نمي كني .

- اين جوري بهتره . از فردا دلم ميخواد برام درد دل كني ، حرف بزن تا زنگ دلت پاك بشه . ميدونم خيلي حرف داري . گوش مي كنم ، حتماً سبك ميشي . خداحافظ .

بدجوري گير كرده بودم . بايد به هر نحو ممكن ته توي قضيه را در مي آوردم . بالاخره او يكي از كارمندان همان شركت بود . شركت نفت بيش از سه چهار هزار كارمند زن و مرد داشت . فقط كاركنان زن و مرد قسمت خودمان يا محدوده مديريت را مي شناختم . همان روز به تلفنخانه زنگ زدم ، تلفنچي زن خوش برخورد و پر حوصله بود و اغلب كاركنان را مي شناخت . آن روز كارش زياد بود و فرصت گفت و گو نبود . بعد از سلام گفتم :

- يكي از همكارا به من زنگ ميزنه و سر به سرم ميذاره . ميتوني شماره اش رو كنترل كني ؟


romangram.com | @romangram_com