#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_25

- نه ، چرا گريه ؟

- نميدونم ، سابقه نداره تا اين وقت شب گرسنه بموني .

- خسته بودم ، همين .

براي اين كه موضوع صحبت را عوض كنم ، مثل هميشه نقش شوهري را كه به زندگي اش خيلي علاقه مند است بازي كردم و گفتم :

امشب خوشگل شدي .

با اين حرف مهين كه مثل اغلب زنان از تعريف و تمجيد خوشش مي آمد ، آرام شد . من هم با بي ميلي كمي غذا خوردم و خسته و مانده به رختخواب رفتم .

روز بعد او را به خانه برادرش رساندم و به شركت رفتم . مثل هر روز مشغول كار شدم . آن روز بعد از وقت اداري كلاس داشتم . از رستوران كه برگشتم ، تلفن زنگ زد . همان زن يا نمي دانم دختري كه روز گذشته با من تماس گرفته بود ، از آن طرف خط سلام كرد . حالم را پرسيد و خيلي خودماني گفت :

- خُب ، با درس و دانشكده و زن و زندگي چه مي كني ؟


romangram.com | @romangram_com