#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_89
جیغ زدم: نههههه
شقایق قاه قاه میخندید..
زن عمواومدصدامون کردهمه باهم سرسفره هفت سین نشستیم رادان صاف نشست روبروم ای گندبزنن توجونت پسره احمق..
همه خوشحال بودن جوونه های کوچکی هم دردل پژمرده منم کم کم داشت رشد میکرد..
سال تحویل شد...
🙏🙏🙌🙌👏👏👏👏👏
همه باسرخوشی روی همومیبوسیدن وعید مبارکی میگفتن ..رادان: عیدتون مبارک پروا خانوم ایشالله سال خوبی داشته باشین
:همچنین مرسی..
یه طورخاصی نگام میکردوس داشتم زودتر ازشراون نگاه اتیشنش خلاص شم ولی راهی نداشتم ..
انقدشیرینی واجیل خوردیم که داشتم میپوکیدم..
سرموگذاشته بودم روشونه غزل یهودپرس شده بودم ..
که بابای ارتان یدفعه گفت: بیاین این تعطیلی عیدوبریم شمال ویلای ما..
فصل سی وهشتم: :اخخخخ جووون
یهوهمه برگشتن طرفه من باتعجب نگام میکردن داشتم اب میشدم
:خب چیه خوشحال شدم
اینوکه گفتم همه پوکیدن ازخنده..
بابا:اگه دخترمن انقدخوشحال میشه حتما مامیایم
بقیه هم موافقت کردن.
قرارشدفردا اول صبح راه بیفتیم..
بی نهایت خوشحال بودم نمیدونم دلیل این شادی چی بود...
ولی خوب خوشیای دل من فقط مدتی بودن شب که میشه یهوهمه جا سوت وکورمیشه وقتی هنسفری توگوشته یادهمه دردات میفتی اره...
چشمام اروم اروم گرم شدوخوابم برد..
تواعماق خواب به سرمیبردم که باتکونای دست مامان چشماموواکردم
مامان:دخترقشنگم پاشو باید بریم پاشو عزیزم
:ای مامان خوابم میاددددد
مامان: پاشو توماشین بخواب
romangram.com | @romangram_com