#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_6
سرشو انداخت پایین
من الان هیچ تصمیمی نمیتونستم بگیرم فقط سررویا رواوردم بالا وشیطنت گفتم: کی گفته پس زدم فعلا بیا بریم
بااین حرفم نگاه غم الودش رنگ شادی گرفت ومنومحکم به خودش فشردوگفت واییییی پرواااااا عاشقتم به خداا
خندیدم وگفتم: باشه خانوم عاشق بیابریم دیگه اون برادرت داره ازفراغ مامیمیره
رویا زدبه شونموگفت: ای ناقلا بریم
باهم رفتیم بیرون داشتن سفره رومیکشیدن منورویا هم رفتیم کمک کردیم سفره رنگارنگ خاله راضیه وچیدیم منورویا کنارهم نشستیم رادانم نشست روبروم ای توروحت پسرحالا چیزی ازگلوی من ذلیل مرده که پایین نمیره هووووفففف
به زورغداموقورت میدادم حس میکردم راه گلوم بستس
اوفیش تموم شد..
بعدخوردن غذاجمع کردن سفره رفتیم نشستیم پیش بقیه
یدفعه بابای رویا سرصحبتوبابام بازکردوگفت: احمدجان راستش امشب می خواستم یه چیزیوبگم؟
بابا: بفرما بگومن سرتاپاگوشم..
حاج مهدی(بابای رویا): می خوام امشب دخترتوواسم پسرم خواستگاری کنم ...
تودلم غوغایی برپابود قلبم تندتندمیزدداشتم ازاسترس میمرم
بابا: حاجی دخترما کنیزشماس
حاج مهدی: راستش احمدجان پسرمن خاطردخترشمارومی خوادشمارراضین؟
بابا نگاهی به من انداخت وگفت: من فقط صلاح دخترمومی خوام من وپگاه ازبچگی این دوتا(منظورش منوپویان) همیشه سرکاربودیم یه طورایی ایناروپاخودشون ایستادن وبزرگ شدن پروا اونقدعاقل وفهمیده هست که تصمیمی که درسته بگیره ازنظرمن که مشکلی نیس چون رادان پسرواقعا خوبیه ازنظرهمه چیزتکمیله میمونه نظرتودخترم چی میگی؟
گنگ نگاه بابا کردم داشتم ازخوشی بال درمیاوردم
سرموانداختم پایین وگفتم: هرچی شمابگی بابا..
خاله راضیه گفت: پس مبارکه وکلی زد
اومدن شیرینی تعارف کردن اوشنب به قدری همه شادبودیم که گفتن نداشت
قرار شد فردا هم بریم یه صیغه محرمیت خونده بشه وهفته دیگه جشن نامزدی قرارشدواسه هفته دیگه وعقدوعروسیم دوسال دیگه...
چقدزودهمه چیزدرست شدچقدزودخوشبختی مهمون دلم شدشکرت خدااا....
کمی بعدبلندشدیم که بریم رادان اومدکنارم گفت: مواظب خودت باش
فقط اکتفا کردم به یه باشه وخداحافظی...
اونشب ازخوشی خواب به چشام نمیومدهنوزتوشوک بودم انگارباهرجون کندنی بوداخرخوابیدم.
romangram.com | @romangram_com