#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_41
پویان: اخه خیلی وقته اینطورندیده بودیمت درتعجب وخوشحالیم
لبخندتلخی زدموگفتم: هه😏
بعدازخوردن غذام بلندشدموگفتم: مرسی مامان جونم خیلی خوشمزه بودمن میرم بخوابم
مامان: بخوابی؟ هنوزکه سرشبه وایسامی خوایم بریم خونه عموت اینا...
:من نمیام
مامان: یعنی که چی باید بیایی
:نه من اصلا حوصه ندارم
مامان: بس کن پروا برواماده شو باید بیای همین که میگم
داشتم اسی میشدم ناچاررفتم حاضرشدم اوناهم حاضرشدن وبه سمت خونه عمورفتیم...
باروی بازازمون استقبال کردن دخترعموم شقایق که ۵سالی ازم بزرگ تربودوازدواج کرده بودبه سمتم اومدباذوق بغلم کردوگفت: وای پری نمیدونی چقددلم واست تنگیده بودبعدازمراسم نامزدیت دیگه ندیدمت
:عزیزمم منم دوست داشتم ببیننمت راسی کوچولوت چطوره؟ احسان خوبه؟
شقایق: اهوم بیا ببین چه بزرگ شده
شقایق تک بچه عموبود..
بازن عمووعموهم احوال پرسی کردم ورفتیم داخل شوهرشقایق همون احسان به سمتم اومد...
احسان:سلام پروا خانم خوبین؟
:مرسی به خوبی شمااقا رادان خوبن؟
یهودلم گرفت شقایق به احسان چشم قره ایی رفت
:خوبن خوبه خوب 😢
احسان: ایشالله که زودی خوب میشن ناراحت نباشین
:ایشالله
فصل هجدهم: دختر کوچولوی شقایق که اسمش سایانا بودوبغل گرفتم خیلی نازبود موهاش بور چشماشم یشمی رنگ دلم ضعف رفت واسش من عاشق بچه اونم کوچولوش بودم انقدباهاش بازی کردم که اصلاهمه دردام یادم رفت ...
شقایق: پروادانشگاه چی کردی؟
:هیچی
شقایق: یعنی چی هیچی😲
:خب نرفتم دیگه
شقایق: تواین همه تلاش کردی تواین همه سال شاگرزرنگ بودی حالا هیچی بابا دنیا که به اخرنرسیده ببینم ثبت نام کردی؟
romangram.com | @romangram_com