#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_32
رادانم: منمممم الان میام سراغت می خوام ببرمت واست یه جایزه خوشگل بخرم
:وای رادان عاشقتممم بای
رادانم: ای جان بای
دوباره افتادبه سرفه وگوشی وقطع کرد.
باباوپویانم بهم تبریک گفتنواوناهم کلی خوشحال شدن...
رفتم حاضرشدم وسوارماشین شدم رادان:مبارک باشه عروسک
:مرسی عشقم حالا بریم من جایزمومی خوام
رادان: ای بچشم لیدییی
ازکاراش خندم گرفت یدفعه به سرفه افتادبازم کبودشددیگه داشتم به گریه می افتادم زدکناربیحال افتاده بوددروبازکردواوردبالا
اشکام میومدن
:رادان بیا بشین اینطرف بدوو
هی تقلا کردولی به زورنشودمش وسری روندم تابیمارستان
:رادان باید بیای
رادان:نه من هیچیم نیس
:به جان مادرم اگه نیای دیگه باهات حرف نمیزنم دیگه نه من نه تو
ملتمسانه نگام کردوگفت: پرواااا
:پروا بی پروا
انقدبی حال بودحتی جون راه رفتنم نداشت سری رفتیم پیش یه متخصص وقتی معاینش کردگفت باید ازمایش بده سریعا منتظرجواب ازمایشا بودیم که دکترمنوخطاب کردرفتم طرفش
دکتر: بفرمایید داخل خانم..
: بله حتما
نشستم روی صندلی جلوی میزدکتر
ازمایشادستش بودنوداشت ونگاهشون میکردعینکش وتنظیم کردوگفت: ببینیدمن واقعا دوست نداشتم اینواززبون من بشنویدولی متاسفانه همسرشما سرطان داره
حس کردم قلبم نمیزنه حس کردم نمیتونم نفس بکشم باصدای خفه گفتم: نه شمادروغ میگید...
دکتر:نه متاسفانه حقیقت داره
الانم باید خیلی سری بستری شن وتحت شیمی درمانی قراربگیرن ...
romangram.com | @romangram_com