#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_24


:اره اخه کنکورنزدیکه منم هیچ نخوندم بازرویا خونده یکم اما من😥

خاله:عیب نداره عزیزم تواین یه ماهونیم فرصت داری خوب بخون حالا اصلا ازهمین امروز عصرشروع کنین خوبه؟

:اهوممم

خاله: حالاصبحونتوبخور

:باش

به ارومی صبحونموخوردم بعدبه رادان گفتم ببرم خونمون دلم واسه مامان بابا وپویان تنگ شده بود..

کلیدوتودرچرخوندم وواردخونه شدم وباصدای بلندی گفتم: من اومدم اهل خونه سلامممم

مامان ازتواشپزخونه اومدوگفن: إاومدی دخترم خوش اومدی عزیزم حالت خوبه؟

:اره مامان جونم خوبم توچطوری؟

مامان: منم خوبم خوش گذشت؟

:اره جاتون خالی (دیگه جریان دوچرخه ونگفتم ناراحت شن)

مامان: عزیزدلم به خدا تواین سه روزانگار چن ماهه نبودی همه دلتنگت بودیم

:منم به خدا مامان بابا وپویان کجان؟

مامان:بابات که سرکاره پویانم خوابه

:باشه من برم لباسامو عوض وکنم ووسایلموبذارم

مامان: باشه برومنم برم غذامودرست کنم دیگه

رفتم سمت اتاقم چمدونموگذاشتم گوشه اتاق لباسمم عوض کردم بعدرفتم سراغ دفترکتابام همه رودراوردم واماده کردم واسه عصرکه قراربودرویا بیاددنبالم بریم کتابخونه خوب بودکتابخونه نزدیکمون بودوگرنه این رادان که گیرداده بودالا بلا من میبرمتون...

رفتم تواشپزخونه پیش مامانوگفتم: ماما جونم کاری نداری من انجام بدم؟

مامان: اگه میتونی بشین این سالادودرس کن

:باشه بده درس کنم

مامان وسایل سالادودادمنم مشغول درس کردن شدم ...

همینجورکه داشتم کاهوهاروخوردمیکردم گفتم: مامان؟

مامان: جونم؟

:میگم من ازامروز می خوام بارویا برم کتابخونه

مامان: واسه چی؟


romangram.com | @romangram_com