#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_169

ارتان: ببخشید خانومم..

تقه ایی به در خوردویه کلی ادم ریخت تواتاق...

همه اومده بودن ..

حسابی شلوغ شده بود اتاق بعد ازمدتی بقیه رفتن فقط نیاز و ارتان و مامانم موندن..

ارتانو که شب نمیذاشتن بمونه فقط مامانمو نیاز میموندن..

ارتان: خانومم کاری نداری دیگه؟

:نه برو مواظب خودت باش..

ارتان: چشم توهم همینطور..

بوسه ایی روی گونم کاشت و رفت..

هنوزم خیلی درد داشتم..

بچه ها خواب بودن مامان و نیازم سر صندلی نشسته بودن..

:مامان؟

مامان: جانم دخترم؟

:میگم خبری ازرویا اینا نداری؟

مامان: چطور؟

:همینطوری...

مامان:رادان رفت خاستگاری محیا..

(محیا یکی از همکلاسی وهمسایه های ما بود)

قلبم به شدت میزد حس میکردم دارم خفه میشم بغض تلخی توگلوم داشت منفجر میشد هر لحظه امکان ترکیندش بود..

باصدای تداعی از بغض و پرازدردم لبامو ازهم گشودم و گفتم: قبول کرد؟؟؟

مامان: نمیدونم ولی فکنم اره ..اخه رادان که چیزی کم نداره..

مریضیشم که خوب شده..

: خوبه..مبارک باشه..

ایشالله خوشبخت شن ...

مامان: ایشالله..

نیاز با ناراحتی نگام میکرد..

romangram.com | @romangram_com