#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_150


پروا شاید اگه توبارادان ازدواج میکردی فقط من درد میکشیدم ولی الان هم من هم توهم اون هم کسی که قراره شریک زندگی اون باشه...

اینو که گفت قلبم تیر کشید حس کردم اززدن ایستاد حتی فکر ازدواجشم منو منفور وداغون میکرد...

ولی این یه واقعیت محض بود من باید بالاخره اینو میپذرفتم که منو رادان واقعا سهم وقسمت هم نبودیم..

یه لحظه یاد خاطراتش افتادم ..

اون روز توبارون هی خاطرات...

خواستم خودمو گول بزنم ؛ همه ی خاطراتم رو انداختم یه گوشه ای و گفتم

فرامــــــوش . . .

یه چیزی ته قلبم خندید و گفت : یادمه...

بعد ازخوردن نسکافه وکیک ارتان پولو حساب کرد ازکافه زدیم بیرون وسوار ماشین شدیم ..

فصل هفتادو یکم: بعد از نیم ساعت به خونه پدربزرگ ارتان رسیدیم همه رو دعوت کرده بودن...

دستامودور بازوی ارتان حلقه کردم لبخندمحضونی تحویلش دادم باهم وارد خونه شدیم باورود ما همه اومدن به پیشوازمون همه بازم تبریک میگفتن غزل وشقایق بقیه دخترای جوون دورمو گرفته بودن که دیشب چی کارکردین و چطور گذشته (میبینین تروخدا چقد رودارن اینا 😲)

مامان بزرگ ارتان: خوش اومدی دخترم

منوتواغوش خودش کشید و صورتموبوسید...

پدر بزرگشم پیشونیموبوسید ..

وارد خونشون شدیم..

بی حدو اندازه بزرگ مجلل بود..

ولی دوطبقه نبود..

یه هال خیلی بزرگ باکلی اتاق اصن خونه هه تودر تو عجیب بود..

خیلی جای باصفایی بود..

ازخونه پدر ارتانم خیلی بزرگ تر بودو زیبا تر...

یه گوشه نشسته بودم پیش ارتان اون گرم صحبت بود اما من دوباره غوطه ور درافکارم...

داشتم دوباره پابه دنیای دلتنگیم کشیده میشدم که صدای غزل چنگ انداخت بر پاره افکارم..

غزل: پروا ده بگوووووو

:چــــــیــــــو!!!!

غزل: دیشب دیگه من همش منتظر همچین روزی بودم اخه😞


romangram.com | @romangram_com