#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_135
بغضموقورت دادمو لبای ازهم خشکیدموبازکردم وگفتم: بـــله؟
رادان: خوبی؟
:ممنون...
رادان: میشه باهات حرف بزنم ...
: نـه
رادان: خواهش میکنم زیاد وقتتونمیگیرم ...
ای ای خدا بسه دیگه قلبم الانه بیاد توحلقم...
مگه میتونستم بگم نه!!!!
:باش ....
رفتیم کافه نزدیک خونمون...
حس جنون داشتم وایی حالا که بهش نزدیک ترشده بودم حالا که روبروم نشسته بود دیگه ازخودم بی خودشده بودم ..
یهو همه خاطراتم جلوچشمام رژه رفتن...
تودلم عزایی برپا بود ناحق ....
رادان: دلم خیلی واست تنگ شده بود...
: ولی من نه....
رادان: عیب نداره...
شنیدم داری ازدواج میکنی اره؟
با پوزخند اینوگفت ...
: اره...
رادان:کی هست حالا؟
:پسر پسرعموی بابابزرگم...
رادان: واووووچه نسبت نزدیکی..
نمیدونستم منتطر بودی تا خبر مرگموبشنوی تابا ارتان جون ازدواج کنی...
ازخشم نفسم نمیومدبالا یکی محکم خوابوندم بیخ گوشش ...
romangram.com | @romangram_com