#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_131

پتوروم بود همه هدیه هااو تواتاقم یه گوشه چیده شده بود ...

لباسامم عوض شده بود..

باتعجب ازجام بلندشدم چشامومالوندم من تااون جایی که یادمه رومبل تو بغل ارتان بودم ..

ازاتاق اومدم بیرون دیدم مامان تواشپزخونس..

مامان: بیدارشدی دختر گلم؟

:اهوم میگم مامان شما کی اومدین؟؟؟

مامان: ساعت ۱۱

:شب؟

مامان: نبابا دیشب خونه مامان بزرگت بودیم خو..دیشب خوش گذشت؟

اینوگفت ولبخندنامحسوسی زد..

یکم شرمم شدسرموانداختم پایین وگفتم: اره ارتان هیچی کم نذاشت

فصل شصتم: غزل: اوه مای گاد نگا این دوتا....

بابا فقط دوهفته مونده

ارتان: اخ اخ غزل دارم میمیمرم دیگه به خدااا

غزل: 😂😂😂





ارتان رسنوندمون خونه...

مامان نمیدونم چرا ازصب دمغ بود..

رفتم رو تختم دراز شدم مامان اومد داخل ..

قیافش نگران بود شایدم ناراحت شایدم پراز استرس...

مامان: پروا؟

:جانم مامان ...

مامان: پروا قول میدی اروم باشی...

صاف نشستم سرجام وگفتم: چیشده مامانم بگووو

مامان: هیچی فقط ..

romangram.com | @romangram_com